دوران مبارزه

احوال اعلی‌ حضرت

دکتر سید محمود علیزاده طباطبایی

سال ۵۴ یک اتفاق خاصی برای من افتاد، برای یک مراسم عروسی به قم رفته بودیم من در آنجا با یک شخصی به نام مرحوم آقای صفایی آشنا شدم که به عنوان «ع ص» قبل از انقلاب یک سری کتاب نوشته بودند. ایشان معلم اخلاق بودند.

یادم می‌آید که شب اولی که با ایشان آشنا شدم، پیش خودم گفتم فکر نکنند من ارتشی‌ام بنابراین نفوذی هستم، گفتم که: من نظامی هستم.

گفت: من کاری ندارم که تو چه کسی هستی، اصلا تو پسر اعلی‌حضرت باش، من وقتی با تو برخورد می‌کنم یک تکلیفی دارم و باید تکلیف خودم را انجام دهم. گفت: چه کاری انجام می‌دهی؟

و من هم شروع به تعریف کردم که ما کوه می‌رویم و اسلحه داریم و به حالت تمسخر گفت که این ترقه‌بازی‌ها کار خود ساواک است، زیاد گول این چیزها را نخور. گفت: چریک کسی است که خانه به خانه دنبالش می‌گردند و آخر هم سوار یک ماشین ارتشی می‌شود و به تهران می‌رود و هیچ‌کس هم او را نمی‌شناسد.

بعدها همیشه این حرف آقای صفایی در ذهن من بود، ساعت چهار صبح که می‌خواستم برگردم، گفت: آن لباس پاسبانی‌ات را هم با خودت آورده‌ای؟

گفتم: بله، چون صبح اول وقت باید پایگاه باشم لباسم همراهم است.

گفت: آن لباس پاسبانی را بپوش ببینیم چه شکلی می‌شوی.

گفتم: برای چه و ایشان اصرار کردند، پوشیدم،

گفتند: می‌خواهم با همین لباس پشت فرمان بنشینی و دو تا از رفقای ما را هم همراه خودت ببری.

من هم با همان لباس پشت فرمان نشستم و آمدیم و هیچ وقت یادم نمی‌رود، خاطره خیلی جالبی بود، سه روحانی بودند که سوار ماشین من شدند، این‌ها می‌خواستند به چیذر بروند، باید از جلوی کاخ نیاوران رد می‌شدیم، ساعت ۵:۳۰ صبح بود و از آنجا که رد می‌شدیم.

جلوی کاخ نیاوران، یکی از آن‌ها به نام حاج محسن بغدادی، که برادر حاج حسن بود که ایشان، پدر خانم آقای خوشبخت بودند، حاج محسن گفت که: یک دقیقه توقف کنید ما یک احوالی از اعلی‌حضرت بپرسیم، ما ماشین را نگه داشتیم و این سه روحانی جلوی کاخ نیاوران از ماشین بیرون پریدند و یک سرگردی آمد و با حالت ترس گفت: برو اینجا نایست.

این‌ها او را بغل کردند و روبوسی کردند و شروع کردند به یک حالت دیوانه‌بازی که ما می‌خواهیم احوال اعلی‌حضرت را بپرسیم و کارمان فقط یک دقیقه طول می‌کشد و این سرگرد هم اصرار می‌کرد که این دیوانه‌‍‌ها را از اینجا ببر که من هم با خواهش آن‌ها را از آنجا بردم.

این اتفاق بسیار تکرار شد تا سال ۵۶ که سید علی اندرزگو شهید شد، وقتی من عکس ایشان را در روزنامه دیدم جا خوردم و گفتم: آقای صفایی ایشان که همان شیخ عباس هستند که من بارها او را از قم به تهران آوردم! ایشان را که من به عنوان شیخ عباس تهرانی می‌شناختم!

گفتند: خب، قرار نبود که من هویت ایشان را برای شما فاش کنم.

گفتم: خب برای چه؟

گفتند: اگر شما دستگیر می‌شدی در همان اندازه‌ای که می‌دانستی اطلاعات داشتی.

 

اشاره: دکتر سیدمحمود علیزاده طباطبایی پیش از انقلاب همافر بود و همزمان در مدرسه عالی بازرگانی اقتصاد بین‌الملل و در دانشگاه ملی سابق حقوق خوانده است. وی از سازمان دهندگان رژه معروف همافران نیروی هوایی در مدرسه رفاه است.
منبع: پایگاه اطلاع رسانی و خبری جماران، ۱۳۹۲/۷/۱، کد خبر: ۳۱۸۵۰، گفتگو با دکتر سید محمود علیزاده طباطبایی

نوشته‌های مشابه

اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
نظر بدهید تا شکوفا شوید.x