
در اواخری که من در قصر بودم شاهد صحنههای نفرتبار و تأسفانگیزی بودم: دو برادر با هم در یک زندان و در یک بند بودند. یکی از ایشان مخالف مجاهدین و دیگری از موافقین سازمان بود. وضع این دو به جایی رسیده بود که نه تنها با هم سلام و علیک نمیکردند بلکه به خون هم تشنه بودند. اگر فرصتی دست میداد یکی سر دیگری را میبرید.
جالب اینکه وقتی پدر بدبخت این دو از شهرستان برای ملاقات میآمد، دو برادر حاضر نمیشدند با هم به اتاق ملاقات بروند. در نتیجه این پدر بیچاره یک هفته به دیدن یکی از پسرانش میآمد و هفته بعد به ملاقات آن دیگری.
البته این اختلافات نه تنها در زندان بلکه در بیرون هم دهن باز میکرد، از یک خانواده یکی، دیگری را قبول نداشت و دیگری آن یکی را. این دعواها، جنگ اعصابها، کتک کاریها و جر و بحثها در میان خانوادهها فراوان بود. با این حال، رهبر چنین تشکیلات خودکامهای نمیتواند امکان رهبری جامعه را بیابد، چرا که در صحنه عمل قرار نگرفتهاند.
من بچهها را دلداری و امیدواری میدادم که ممکن است پنج سال یا شش سال طول بکشد تا انقلاب و مبارزهمان پیروز شود. شاید هم بیست سال، سی سال، و در این مدت نسل عوض میشود، ایشان هم عوض میشوند. آیندگان یعنی کسانی که میآیند، ایشان را قبول نخواهند کرد؛ شما فکر نکنید اینها رهبران آینده هستند! جو این طور نمیماند.
با این حرفها میخواستم بچهها حساب کار اینها را به پای انقلاب نگذارند، و بدبین نشوند. میگفتم که اگر اینها بد عمل میکنند نباید بگویید که اصلاً مبارزه و انقلاب از ریشه خراب و بد است. حساب ایشان را باید از حساب انقلاب و مبارزه اصـل جدا کرد. بعد به آنها شیوههای چگونه در رفتن از زیر بازجویی و کلاه سر ساواک گذاشتن را میآموختم و تجربیاتی را که در این زمینه داشتم به آنها انتقال میدادم.
اگرچه همه و حتی پلیس میدانستند که من به هیچ کس و هیچ چیز در آنجا اعتماد نداشتم. البته در بیرون از زندان هم همین طور بودم و خیلی سخت به افراد و گروهها اعتماد میکردم و هیچگاه همه اطلاعات و دانستههایم را در اختیارشان نمیگذاشتم. برخی عادت داشتند در مورد کارها و عملکردشان غلو کنند اما من فقط میگفتم که به جرم پخش اعلامیه و کتاب دستگیر شدهام، و اتفاقاً کسی باورش نمیشد و میگفتند که اتهامات تو بیشتر از این است و تو کارهای بیشتری کردهای. تأکید میکردم که نه! پروندهام همین است.
رجوی میگفت: درست که در پرونده تو چنین است و بازجویی هم ندادهای اما ما که میدانیم تو چه کاره هستی!
آنها میدانستند که من از سال ۵۰ چه کمکهایی به آنها کردهام و در چه عملیاتی حضور داشتهام و میدانستند که من عنصر چریک و عملیاتی بودهام. گلایهمند بودند که چرا کارهایم را به آنها نمیگویم، میگفتم بهتر است که از من کم بدانید تا اگر در بازجویی ضعف نشان دادید، مطلب زیادی از من نداشته باشید و البته خودم هـم سعی داشتم که در حال دیگران تجسسی نکنم و تا جای ممکن از آنها کم بدانم. سابقه داشت که برخی در بازجوییهای اولیه، مطلب دندانگیری به بازجویان نگفته بودند، اما وقتی به زندان آمده و بنابه دلایلی دوباره به کمیته مشترک برمیگشتند آن گاه مطالب زیادی ارائه میکردند.