علم و اندیشه

اخراج از حوزه

حجت‌الاسلام ابوالقاسم اقبالیان

از آغاز دوره طلبگی نمی‌توانستم مثل بچه آدم باشم؛ همان بچه آدمی که مدیر دبیرستان از من می‌خواست. همان بچه آدمی که مدیر مدرسه تولیت از من انتظار داشت. همان مدیری که اگر می‌فهمید چه کارهایی انجام می‌دهم، اخراجم می‌کرد. هر چند، یک بار هم اخراج شدم به خاطر این که بلد نبودم مثل بچه آدم زندگی کنم. اگر می‌خواستم آن‌گونه که بقیه دوست داشتند زندگی کنم، نُه ماه آواره شهر غربت نمی‌شدم.

حالا هم می‌توانستم طلبه بی‌سروصدایی باشم که صبح تا شب فقط سر کلاس بروم. کتاب بخوانم، و مباحثه کنم. برای من طلبه واقعی آیت‌الله سعیدی بود. به همین دلیل، از روزی که پایم به قم باز شده بود. دو سه هفته یک‌بار به دیدنش می‌رفتم. یک‌بار که برایش ماجرای «مختصرالاحکام» را گفتم، چند رساله آقای خمینی را به من داد. در آن زمان معمولاً از ترس مأمورهای رژیم رساله آیت‌الله خمینی با مُهر آیت‌الله شاهرودی منتشر می‌شد.

برایش تعریف کرده بودم که با چند تا از طلبه‌ها معترض شدیم که ما مقلد آیت‌الله خمینی هستیم و نمی‌خواهیم کتاب مختصرالاحکام را بخوانیم. ایشان هم توصیه کرد که کوتاه نیایم. وقتی به قم آمدم، آن رساله‌ها را بین طلاب پخش کردم. مسئولان مدرسه وقتی فهمیدند قصه از کجا آب می‌خورد، فوراً مرا اخراج کردند. هر چند استادهای انقلابی در مدرسه کم نبودند، فضا طوری بود که اگر طلبه‌ای کارهای انقلابی می‌کرد، با او برخورد می‌کردند.

وقتی خبر اخراجم را شنیدم، با ناراحتی در حالی که برگه امتحان مَعالم را در دست داشتم، پیش آقای مقتدایی رفتم و گفتم: حاج آقا، شما که با مسئولان ارتباط دارید، می‌شه بگید چرا من‌رو از مدرسه اخراج کردن؟ اگه درس نمی‌خونم، پس این نمره بیست چیه؟ اگه گناهی کردم، خب به من بگید، چرا من‌رو بی‌دلیل اخراج کردن؟

ایشان، که خیلی از ماجرا خبر نداشت، سکوت کرده بود و مدام سر خود را به نشانه تأسف تکان می‌داد. آن روز، پس از آن که فهمیدم مسئولان مدرسه واقعاً تصمیم گرفته‌اند اخراجم کنند، با چشم گریان، به حجره رفتم. دو سه ساعتی گذشت. گوشه‌ای نشسته بودم، گریه می‌کردم، و با خودم می‌گفتم با چه رویی به جمال‌آباد برگردم؟ اگر پدرم بفهمد از مدرسه اخراج شده‌ام، خیلی ناراحت می‌شود. آخر مگه چه کار کرده بودم؟ در همین فکرها بودم که ابوالقاسم امینی و غلامرضا طاهری وارد حجره شدند.

اقبالیان، مژدگانی بده!

در حالی که ناراحتی سراسر چهره‌ام را فراگرفته بود، گفتم: بچه‌ها حوصله شوخی ندارم.

امینی با خوشحالی گفت: شوخی چیه؟ مدیر گفت به اقبالیان بگید برگرده.

اول فکر کردم مرا دست انداخته‌اند. وقتی چند و چون ماجرا را پرسیدم، گفتند: سیدکاظم قاسمی، که خبر اخراجت رو شنید، چند تا از طلبه‌ها رو جمع کرد و همه با هم کنار دفتر مدیر رفتند. سید فریاد می‌زد: یا جدّاه یا رسول‌الله! ببین به طلبه شما ظلم شده! فردای قیامت ما نمی‌تونیم جوابش رو بدیم. خودت به داد ما برس. آروم آروم با داد و فریادای ما بقیه کلاسا هم تعطیل شد. مدیر مدرسه که ناراحتی طلبه‌ها و تعطیلی مدرسه رو به خاطر اخراج تو دید، به ناچار قبول کرد برگردی.

اشک‌هایم را پاک کردم و از شدت خوشحالی به سجده رفتم. از فردای آن روز دوباره به مدرسه برگشتم. اما قبل از این که سرکلاس بروم مدیر مدرسه مرا به دفترش برد و گفت: آقای اقبالیان، اگه به شما چیزی گفتیم، به خاطر حساسیتیه که ساواک روی مدرسه و طلبه‌ها داره. ما نمیخوایم توجه ساواک به اینجا جلب شه. می‌خوایم طلبه‌ها فقط درسشون رو بخونن. شما هم قول بده از این به بعد اینجا رساله و اعلامیه نیاری.

من هم قسم خوردم و قول دادم که دیگر آنجا رساله و اعلامیه پخش نکنم. اما قول نداده بودم در جای دیگر کتاب یا اعلامیه‌ای پخش نکنم. طلبگی بود و آشنا شدن با این میان‌برها! از آن روز به بعد، دیگر در مدرسه تولیت خبری از رساله و اعلامیه نبود. اگر کسی چیزی می‌خواست، باید به مدرسه ستّیه می‌آمد، آن هم با کلی تدابیر امنیتی!

۰
مرا اخراج کردند. هرچند استادهای انقلابی در مدرسه کم نبودند، فضا طوری بود که اگر طلبه‌ای کارهای انقلابی می‌کرد، با او برخورد می‌کردند.x
  منبع: حجره شماره ۶، خاطرات ابوالقاسم اقبالیان، نویسنده: رضا یزدانی، ناشر: انتشارات سوره مهر، چاپ اول: ۱۳۹۹، ص ۵۱ – ۵۲

نوشته‌های مشابه

اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
نظر بدهید تا شکوفا شوید.x