
گفتند که ریاست جمهوری می خواهند سفری به سوریه، لیبی و الجزایر بروند و شما هم همراه ایشان باشید. یکی از داستان های جالب آن سـفر این بود که حافظ اسد استقبال بسیار مجلل و خیلی با شکوهی از آقا کردند. قرار بود ایشان سه روز در سوریه بمانند. سه روز در لیبی و دو روز هم در الجزایر باشند.
روز دوم از وزارت امور خارجه به من گفتند که: ما می ترسیم در لیبی مشکلی پیش بیاید و قذافی به استقبال آقا نیاید. شما زودتر برو ببین برنامه شان چیست.
من با آقای جاوید قربان اوغلو که مدیر کل آفریقایی وزارت خارجه بود و قبلا هم در روزنامه اطلاعات مقاله می نوشت، سوار هواپیما شدیم و به لیبی رفتیم. در طرابلس به من گفتند که: اخی العقید نیست.
گفتم: کجاست؟ فردا رئیس جمهور ما می خواهـد بیاید.
گفتند: خوب، آقای جلود هست.
پرسیدم: چرا جلود؟
گفتند: خوب، آقای خامنه ای رئیس جمهور است؛ ولی قذافی رهبر است.
گفتم: پس ایشان به لیبی نخواهند آمد. من آمدم اینجا که اگر قذافی بیاید و استقبال با شکوه ترتیب بدهید، به دمشق بگویم که رئیس جمهور تشریف بیاورند.
بالاخره گفتند که: اگر می خواهید قذافی بیاید، باید به سیرت بروید. چون قذافی در سیرت است.
ما هم گفتیم که: چه فرقی می کند. ما می خواهیم شخص قذافی به استقبال بیاید.
سیرت شهری تازه ساخت و بندری بین بنغازی و طرابلس در کنار دریای مدیترانه است. قرار بود آنجا را پایتخت کنند. چون امکاناتی که در آن شهر فراهم کرده اند خیلی وسیع است. هتل شیکی هم در آنجا ساخته بودند. یک ماه قبل از آن، هیئتی از کشورهای عربی هم در سیرت بودند و در آن هتل از آنها پذیرایی کرده بودند. یک هواپیمای خصوصی گرفتند و من و جاوید به سیرت رفتیم. یادم نیست که جلود هم با ما آمد یا بعد از ما آمد. ولی وقتی ما به سیرت رسیدیم آنها هم آنجا بودند. در همان هتل جایی به ما دادند.
به جلود گفتم: برای ما استقبال رسمی نظامی و تشریفات کامل موضوعیت دارد و شما باید این کار را انجام بدهید.
قبول کرد و فرش قرمز آوردند. گارد احترام آمد و تشریفات را آماده کردند. ما هم به هتل برگشتیم. ناگهان من دلم شور زد.
به جاوید گفتم: بلند شو برویم ببینیم چه خبر است.
دیدیم فرش و وسایل تشریفات را جمع کرده اند. هواپیما هم از دمشق پرواز کرده و نزدیک آسمان لیبی بود. در سالن فرودگاه نشسته بودیم. جلود هم بود.
پرسیدیم: چه شده؟
گفت: الان آقای خامنه ای می آید. من هم هستم.
یک میز کوچک جلوی من بود که روی آن پر از نوشابه و قهوه و آب بود. تا گفت من هم هستم، با لگد زیر میز زدم. میز افتاد و همه شیشه های نوشابه و لیوان ها و فنجان ها شکست. با صدای بلند به جاوید گفتم: جاوید، بیا برویم وسایلمان را برداریم. الان هواپیما می نشیند. وقتی پلکان را گذاشتند، نمی گذاریم آقای خامنه ای پیاده بشوند و به ایران بر می گردیم.
خلاصه دیدند قضیه خیلی سفت است. هواپیما هم داشت روی آسمان لیبی می چرخید. یک مرتبه دیدم که از ته فرودگاه هفت هشت تا ماشین بی ام و دارد به طرف ما می آید. نزدیک باند که ایستادند قذافی پیاده شد و مرا صدا کرد. لباسش سراسر سفید بود؛ دشداشه، شلوار و کلاهش سفید بود. گفت: چرا شلوغ کردی؟ من که آمده ام.
گفتم: پس چرا مراسم استقبال رسمی ندارید؟
مسئول تشریفات گفت که: ایشان دستور استقبال شعبی – یعنی مردمی – داده اند.
راست می گفت. بیرون فرودگاه جمعیت زیادی از عرب ها جمع شده بودند و هلهله می کردند. گفتم: این باشد. اما استقبال رسمی هم باشد.
فوری دستور دادند فرش را پهن کردند. نیروهای سه گانه هم آمدند و ایستادند. بد نیست مطالبی هم در حاشیه گفته شود. دیدم یک خانم جوان با لباس نظامی و درجه سرگردی پای هواپیما ایستاده است. این خانم معاون پایگاه نظامی سیرت بود. رفتم پیش جلود و گفتم: جلود جان، حالا که همه چیز را درست کردی، خواهشی دارم.
گفت: چی؟
گفتم: رئیس جمهور ما روحانی است، این خانم بی حجاب است. یک خرده بی احترامی است. خواهش می کنم این خانم را از اینجا ببرید.
گفت: این یکی را دیگر نمی توانم. ایشان معاون فرمانده پایگاه است. چون فرمانده پایگاه نیست، ایشان حتما باید باشد.
دیدم این یکی را باید خودمان حل کنیم. هواپیما ایستاد. من از پله بالا رفتم و دسـت آقا را بوسیدم. بعد آهسته به محافظ های آقا گفتم که: خانمی آن پایین ایستاده است. کاری کنید این خانم از سر راه کنار برود.
آنها هم بی رحمی نکردند؛ دست و پای خانم را گرفتند و از آنجا بردند. آقا پایین آمدند. قذافی استقبال رسمی کرد و با هم سوار ماشین ها شدیم و به همان هتل رفتیم.