استقرار نظام

اطاعت کنید.

محسن رفیق دوست

از ردۀ بالای سپاه فقط ابوشریف طرفدار بنی صدر بود؛ بقیه نه. همان اوایل که ایشان فرمانده کل قوا شده بود یک روز در دفترم نشسته بودم جنگ هم شروع شده بود. ده بیست نفر از جبهه ها آمده بودند و هر کسی درخواستی داشت. یک مرتبه نوۀ حضرت امام – سید حسین خمینی – آمد و گفت: آقا می گویند که شما از سپاه استعفا بدهید.

من فکر کردم منظورش از آقا امام است. پرسیدم: امام فرمودند از سپاه استعفا بدهم؟

گفت: نه آقا گفتند.

پرسیدم: کدام آقا؟

گفت: آقای بنی صدر

گفتم: غلط کرده.

گفت: این طور صحبت نکنید ایشان الان از طرف امام فرمانده کل قوا است.

گفتم: ایشان فرمانده کل قوا است و می تواند با یک حکم مرا بر کنار بکند. چرا پیغام داده که من استعفا بدهم؟ استعفا نمی دهم.

این گذشت چند روز بعد گفتند بنی صدر با من کار دارد. قرار ملاقات گذاشتند پنج دقیقه قبل از موعد مقرر به ریاست جمهوری رفتم. خانمی به نام میرسپاسی که قبلا منشی هویدا بود، منشی بنی صدر شده بود. آن موقع هنوز حجاب سفت و سخت نبود و او با صورت و موهای آرایش کرده پشت میز نشسته بود. قرار ما ساعت ۱۰ بود. سر ساعت ۱۰ بلند شده و گفتم: خانم! من رفیق دوست هستم. آقای بنی صدر مرا خواسته اند و با من کار دارند.

گفت: می دانم خبرتان می کنم.

بیست دقیقه ای منتظر نشستم، دیدم خبری نشد. با صدای بلند گفتم: اگر ایشان وقت حالی شان نیست، من می روم.

بنی صدر در را باز کرد و گفت: چه شده؟ چرا داد می زنید؟

گفتم: ساعت ۱۰ با من قرار گذاشته بودید.

گفت: بیایید تو.

کسی در اتاق نبود یک میز هفت متری بود با دو صندلی؛ یکی دم در ورودی و یکی هم آن بالا که خودش روی آن نشسته بود. من هم صندلی را برداشتم بردم کنارش گذاشتم و نشستم، گفتم: از آن فاصله که صدایمان به هم نمی رسد. بعد گفتم: چه فرمایشی با من داشتید؟

گفت: از جان سپاه چه می خواهید؟

گفتم: من جانم را آورده ام تقدیم سپاه کردم. چیزی از سپاه نمی خواهم. ادامه دادم: شما چقدر مرا می شناسید؟

گفت: می دانم که شما سرمایه داری هستید که آمدید در سپاه از سرمایه داری دفاع کنید.

گفتم: جناب بنی صدر! همۀ معلومات شما همین قدر است؟ سپاه جای دفاع از سرمایه داری است؟

بعد گفتم: معلوم است من را هم نمی شناسید، بگذار خودم را به شما معرفی کنم. آن زمان که شما کتاب اقتصاد توحیدی را می نوشتید من از مبارزان فراری بودم. وقتی جلوی آینه، کیش شخصیت می نوشتید من کف پاهایم شلاق می خورد. من نباید زنده می ماندم، اما شما آقای بنی صدر! هر وقت کف این اتاق خوابیدید و پانزده تا از آن کابل هایی که ۵۶۵ روز کف پای رجایی خورد و کف پایش دو سانت کلفت شد، خوردید و خودتان را خیس نکردید، حق دارید راجع به رجایی حرف بزنید. حالا چه شده که با رجایی مخالفت می کنید؟

این حرف ها را زدم و از دفترش بیرون رفتم. از وقتی ایشان جانشین فرمانده کل قوا شد، با او مشکل پیدا کردیم. چون واقعا سپاه را قبول نداشت. ما مرتب با شورای فرماندهی خدمت امام می رفتیم، هرچه از بنی صدر به ایشان می گفتیم، می گفتند: بروید از ایشان اطاعت کنید.

حتی یک بار آقای ابراهیم محمدزاده به امام گفت: آقا اصلا این بنی صدر مسلمان نیست.

امام فرمود: ایشان سید ابوالحسن بنی صدر و اولاد پیغمبر است، اگر نتوانستید ثابت کنید باید همین جا شلاق بخورید.

آن گذشت. ما با برادرمان محسن رضایی مشورت کردیم و یک نفر نفوذی در دفتر بنی صدر قرار دادیم بعد از مدتی ایشان با پانزده صفحه گزارش آمد. گزارش از جلسه ای بود که بنی صدر، احمد سلامتیان، سودابه صدیفی و مسئولان روزنامه انقلاب اسلامی در آن شرکت داشتند. موضوع جلسه این بود: چگونه قداست امام را در میان مردم بشکنیم. جمع بندی آنها این بود فعلا راجع به ایشان نمی شود کاری کرد. راجع به آقای منتظری هم نمی شود، بیاییم از آقای بهشتی و خامنه ای و هاشمی شروع کنیم. در صفحۀ آخر روزنامه انقلاب اسلامی یک ستون باز کنیم و به عنوان انتقاد از مسئولان خودمان به روزنامه نامه بنویسیم و از آنها انتقاد کنیم. کم کم برسیم به آقای منتظری و بعد امام.

موقعی این گزارش به دست ما رسید که پانزده روزی از چاپ این مطالب در روزنامۀ انقلاب اسلامی می گذشت. من و آقا محسن خوشحال و سرحال، این پانزده صفحه را برداشتیم و خدمت امام بردیم. ایشان عینکشان را عوض کردند و همه را خواندند گذاشتند زیر پتویشان و گفتند: بروید از ایشان اطاعت کنید.

 

منبع: برای تاریخ می گویم، خاطرات محسن رفیق‌دوست (۱۳۵۷ – ۱۳۶۸)، به کوشش: سعید علامیان، ناشر: سوره مهر، چاپ اول: ۱۳۹۲، ص ۱۰۳ – ۱۰۶

نوشته‌های مشابه

اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
نظر بدهید تا شکوفا شوید.x