
پس از شهادت آیتالله قاضی، شهید آیتالله سیداسدالله مدنی به تبریز آمدند، که طبعا پیشینه آقای قاضی را در این شهر نداشتند. آقای قاضی جریان خلق مسلمان را خیلی خوب مدیریت کردند. ایشان در مدیریت قدرتی داشت، که دیگران نداشتند و زورشان به روحانیان طرفدار خلق مسلمان میچربید و میتوانستند اوضاع را کنترل کنند، ولی پس از شهادت ایشان، خلق مسلمانیها جرئت پیدا کردند تا آشوب راه بیندازند و اکثر کمیتهها را بگیرند! آقای قاضی با توجه به سابقهای که در تبریز داشتند، قدرت زیادی داشتند و مردم و مسئولان از ایشان حساب میبردند، ولی طبیعتا نیروهای فعال در آن دوره، آن قدرها از آقای مدنی حساب نمیبردند!
یک روز از استانداری زنگ زدند که: بیایید دفتر من! رفتم و استاندار گفت: دیشب خلق مسلمانیها به استانداری حمله کردند و ما حملهشان را دفع کردیم، ولی به احتمال قوی برمیگردند، چاره چیست؟ و باید چه کار کنیم؟ ساختمان استانداری، دری رو به کوچه داشت که کسی از آن خبر نداشت! قرار شد اگر آنها دوباره برگشتند، آقای استاندار از آن در خارج و سوار ماشین شود و به پادگان تبریز برود! نزدیک ظهر بود که عده زیادی با شعار «استاندار فراری، اعدام باید گردد» برگشتند و از نردههای استانداری بالا رفتند و وارد ساختمان شدند، اما دیدند خبری از استاندار و معاونان او نیست! من هم از ساختمان فرمانداری بیرون رفتم و در تلفنخانه استانداری نشستم. این جمعیت وقتی دیدند به استاندار دسترسی ندارند، به طرف صداوسیما رفتند!
یک ساعت نگذشته بود که کسی زنگ زد و در حالی که گریه میکرد، گفت: خلق مسلمانیها به صدا و سیما رسیدهاند، تکلیف من چیست؟
گفتم: درها را ببندید، ولی اگر درها را شکستند و وارد شدند، شما مقابله نکنید و آنجا را تحویل بدهید!
به هر حال آنها صدا و سیما را تسخیر و شروع به پخش اعلامیه کردند! در این شرایط، استاندار در پادگان نمانده و به خانهای امن رفته بود! من به آنجا رفتم و پرسیدم: پس چرا در پادگان نماندید؟
ایشان گفت: فرمانده پادگان میخواست مرا تحویل خلق مسلمانیها بدهد!
به هر حال شهر طی چند روز، تحت اختیار خلق مسلمانیها بود و آنها از طریق مخابرات، سعی میکردند جای استاندار و فرماندار را پیدا کنند؛ به همین دلیل ما دائم خانههایمان را عوض میکردیم و بیشتر از نصف روز، در جایی نمیماندیم!
در آن روزها، استاندار مخفی بود و خلق مسلمانیها، به پخش برنامههای مارکسیستی و عجیب و غریبشان، از صدا و سیمای تبریز ادامه دادند تا روز جمعه فرا رسید و آیتالله مدنی نماز جمعه را برگزار کردند. خلق مسلمانیها افرادی را فرستاده بودند تا ببینند استقبال مردم از نماز جمعه چگونه است؟ و دیده بودند با اینکه مردم را وسط راه نماز جمعه کتک هم زدهاند، باز عده زیادی آمدهاند! استاندار که میبیند اوضاع اینگونه است، تصمیم میگیرد از مخفیگاهش بیرون بیاید! به هر حال آن شب تصمیم گرفتیم که به مسجد آیتالله مدنی برویم.
مسجد پر از جمعیت بود و وقتی مردم آقای غروی را دیدند، حسابی احساساتی شدند و شعار «مرگ بر ضد ولایت فقیه» و «مرگ بر خلق مسلمان» سر دادند! همان شب مردم رفتند و سیم فرستنده رادیو را قطع کردند! خلق مسلمانیها نمیدانستند که سیم از کجا قطع شده است! فردا مردم در مسجد قزللی جمع شدند و برای برگزاری نماز وحدت، به سمت دانشگاه به راه افتادند. سر راه خلق مسلمانیها، آقای مدنی را میگیرند و در کیوسک پلیس راهنمایی حبس میکنند!
بنده و آقای استاندار، نمیدانستیم که ایشان را حبس کردهاند. ما وقتی دیدیم ایشان نیامدند، به خانهشان رفتیم، که خبرنگارها ریختند تا با آقای استاندار مصاحبه کنند! یک عده هم از آذرشهر آمده بودند، که: اگر شما عرضه ندارید از آقای مدنی محافظت کنید، ما ایشان را به شهر خودمان میبریم! آقای غروی به آیت الله مهدوی کنی که وزیر کشور بودند زنگ زدند. آقای مهدوی کنی به آقای شربیانی که میانه خوبی با خلق مسلمانیها داشت زنگ میزند و آنها هم آقای مدنی را آزاد میکنند.
مردم هم بعد از برگزاری نماز وحدت، به طرف صدا و سیما سرازیر شدند و آنجا را تسخیر کردند و به دست مسئولان نظام سپردند. البته خلق مسلمانیها آن شب دوباره برگشتند، ولی مردم مهلتشان ندادند و آنها را به عقب راندند! از این نقطه، شکست جریان خلق مسلمان در تبریز کلید خورد.