
یک روز امام موسی صدر مرا خواست و ماموریت داد تا پیش ابونایف بروم و بگویم که امام موسی صدر می خواهد به دیدار شما بیاید. من که حیرت زده بودم مدتی تامل نمودم و کار به تاخیر افتاد. امام تردید مرا دید، دوباره بر خواست خود اصرار ورزید.
من گفتم: سرورم این آقا یک عمر با شما دشمنی کرده و تهمت زده است.
او گفت: عیبی ندارد، هر آنچه می گویم عمل کنید.
بالاخره دستور بود و باید اجرا می شد. بین محل اقامت ما و منزل ابونایف حدود یک کیلومتر بود. من رفتم به آن آقا گفتم: که امام می خواهد به ملاقات شما بیاید.
او هم تعجب کرد و پرسید: آیا خود امام موسی شما را فرستاده است؟
گفتم: بله
ابونایف مرا خوب می شناخت، نیم ساعت وقت خواست تا خودش را آماده کند. بر گشتم به امام موسی صدر خبر دادم. بعد از نیم ساعت با ماشین رهسپار منزل آن آقا شدیم. وی باغ بزرگی داشت. از ساختمان تا باغ ۲۰۰ متر فاصله بود. وقتی به در باغ رسیدیم، دیدیم ابونایف با تمامی افراد خانواده و فرزندان به انتظار امام ایستاده اند. ابونایف حدود ۷۵ سال داشت با پای برهنه و سر برهنه به استقبال امام آمده بود. چنین برخوردی در میان عرب و در قبایل و منطقه بعلبک خیلی معنا دارد. او امام موسی را در آغوش گرفت و شروع به گریستن کرد. سپس به اتفاق وارد ساختمان شدیم و حدود ۱۰ دقیقه در آنجا نشستیم. فنجانی از قهوه خوردیم و برگشتیم.