
در موقعی که با انجمن تبلیغات کار میکردم واقع امر این بود که چنگی به دل نمیزد، اما جریان این انجمن دیدم که یک انجمن حجتیهای در آنجا مخفیانه تشکیل میشود، یک نفر گفت: در این انجمن شرکت کنید خیلی خوب است و فلان است مبارزه با بهائیت است.
من در این اواخر رفتم به این انجمن، در آنجا که رفتیم اشخاصی در رأس این انجمن بودند. یکی آقای سماورسازی بود اسم او یادم رفته است، آقای عتباتی، عدهای بودند در آنجا شرکت می کردند بعد من هم یکی از آنها بودم در آنجا رفتم.
من گاه گاهی هم یک شعرهایی آنجا برای بچهها میخواندم، شعرهای من هم همهی آنها حالت انقلابی داشت و به سختی با رژیم مخالف بود. یک سفری آقای شیخ محمود حلبی که در رأس انجمن بود به سبزوار آمد.
یک شب در منزل حاج آقا فخر یکی از علمای سبزوار بود. در منزل ایشان من یک شعر خواندم در رابطه با حضرت امام زمان {عج}، ایشان خوششان آمد و بسیار تعریف کردند و گفت: ما فردا میخواهیم برویم نیشابور، با ما به نیشابور بیایید.
بعد ما بلند شدیم روز دیگر نیشابور رفتیم، در نیشابور در خانهی مجللی از ما پذیرایی کردند. به نظر من سه اتاق بود که اینها پر از جمعیت بود و من در آنجا یک شعری خواندم که این شعر دقیقاً حمله به دستگاه سلطنت بود.
◾️ بسته دارد لب من دشمن تردامن
◾️ تا بر دوست نگویم سخن از دشمن
◾️ رازها دانم در پرده و نتوانم
◾️ پرده برداشتن از راز نهانی من
◾️ بس که در پرده سخن گفتم و کس نشنود
◾️ خود همان به که ز گفتار شوم الکن
◾️ با سخن سازم آن سان که پسندد خصم
◾️ از گل و باده و از سادهی سیمین تن
این قصیده را تا آخر خواندم؛ بعد این شعر را که بسیار طولانی بود خواندم و نشسته بودم یک قندانی پیش من بود آقای حلبی اشاره کرد که آقا حمید آن قندان را اینجا بیاورید. من قندان را برداشتم بردم جلوی ایشان گذاشتم و در گوش من گفت: ما بنا نداریم با این بابا در بیفتیم.
من واقعاً سرد شدم. چون من آخر آن به سلطنت و مسائل اشاره کرده بودم، آمدم نشستم، به این فکر افتادم خیر ابن جای من نیست، من اسلام را منهای سیاست نمیتوانم بپذیرم. اسلامی که من مطالعه کرده بودم، و صحنههایی را که دقیقاً به آن توجه کرده بودم که یکی از صحنههایش کربلا، یا قبلش ضربت خوردن حضرت امیر، زندگی حضرت علی علیهالسلام بود که اینها را مطالعه کرده بودم.
گاهی سری به نهج البلاغه زده بودم و یا فرمایشات حضرت امام حسین علیهالسلام و آن شعر معروف که حضرت امام حسین علیهالسلام رجز میخواندند، وقتی اینها را مقایسه میکردم دیدم خیر، ما را دارند به یک جایی میکشانند که اسم ما مسلمان باشد، رسماً هر بلایی سر ما آمد تحمل کنیم.
تصادفاً من از آنها کنارهگیری کردم و در مجامعشان شرکت نمیکردم. این را هم عرض کنم که در بسیاری از جلساتی که اینها به عنوان مبارزه و معارضه یا بهائیت راه میانداختند خبری نبود. در اطراف سبزوار که چند جایی بود تعداد کمی از روستائیان بهایی شده بودند، ولی تعداد آنان از میزان انگشتان دست تجاوز نمی کرد.
بعد از اینکه من منتقل شدم به تهران، فردی به نام قندی به من تلفن زد که ما امشب در فلان جا دعوت داریم، انجمنی آنجا تشکیل می شود – خیال میکرد که من هنوز هم عضو انجمن هستم – گفتم: باشد من می آیم.
جلسه در زعفرانیه در یکی از خانهها بود. من بلند شدم رفتم، ببینم این جا چه خبر است. این جا مثل سبزوار و نیشابور است یا خیر؟ وقتی که به آن مجلس وارد شدم ارزیابی که نسبت به فرشهای آن جا کردم، دیدم که آن موقع میلیونها تومان فرش آنجا پهن کردهاند.
یک ساختمان پر از فرشهای پرقیمت و پر از جمعیت هم بود و خوب انجمن حجتیه است. من در دلم این شد که به خدا قسم امام زمان پای خود را در این خانه نخواهد گذاشت. آخرین جلسهای بود که دیگر من به انجمن حجتیه رفتم. قبلا در سبزوار هم به این نتیجه رسیده بودم که این انجمن به درد ما نمیخورد. دیگر آنجا نرفتم.