دوران مبارزه

تبلیغات منافقین

حبیب الله عسگر اولادی

پس از تبعید حضرت امام به فرانسه در مهر ماه ۱۳۵۷، حدوداً اوایل آبان ماه همان سال من برای زیارت ایشان به پاریس و نوفل لوشاتو رفتم. در یک خیمه‌ای منتظر بودم تا امام تشریف بیاورند. من از خیمه بیرون آمدم و جوانی را دیدم که چهره‌اش برایم آشنا بود، ولی اسمش را به خاطر نمی‌آوردم، او همراه با یک خانم جوان، مدام با حالتی مسخره‌آمیز مرا نشان می‌دادند. من به او کاری نداشتم و برای خودم قدم می‌زدم. اما آنها به هم چیزهایی می‌گفتند و بلند می‌خندیدند و مسخره می‌کردند. در همین اثنا امام تشریف آوردند. ایشان در یک خانه روستایی اقامت داشتند و برای اقامه نماز به محوطه چمنی که در قسمت شمال این خیابان قرار داشت، می آمدند. من و همه کسانی که در آنجا حضور داشتند، در طرفین ایستادیم و دالانی ایجاد کردیم که امام از این دالان عبور کرد. من که سلام کردم، ایشان عنایتی کردند و فرمودند: اینجایید؟ من شما را بعد ببینم.

عرض کردم: به روی چشم.

نماز به جماعت برگزار شد و بعد از نماز، هنگامی که ایشان داشتند تشریف می‌بردند، به بنده فرمودند: بیایید.

من دیگر متوجه آن دو جوان نشدم که دنبال چه هستند و در پی امام رفتم؛ اما دیدم این دو جوان جلوی مدخل چمن ایستاده‌اند و برای خوردن نهار داخل نمی‌روند. من به همراه امام داخل خانه رفتیم و بعد از مدتی که خدمت ایشان بودم، ایشان بغچه‌ها و دستمال‌هایی را آوردند، باز کرده و فرمودند: اگر می‌خواهید بروید، این چیزها را ببرید.

خانم‌ها و دختران زیادی انگشتر و النگو، گردنبند و زیورآلات خود را برای ایشان آورده بودند. مقداری پول ایرانی و مقداری ارز خارجی هم بود، فرمودند: اینها را ببرید.

من عرض کردم که شما در اینجا بیشتر به اینها نیاز دارید، مردم اینها را داده‌اند که شما اینجا مصرف بفرمایید.

امام فرمودند: من که خرجی ندارم، اما شنیده‌ام که وضع اعتصابی‌ها در کشور بد است، اینها را ببرید و بفروشید و مصرف اعتصابیون کنید.

من همه اینها را در یک بسته بزرگ قرار دادم و بیرون آمدم، دیدم این دو نفر جلوی در ایستادند، اما برخورد آنها تغییر کرده و خیلی به من احترام گذاشتند و دیگر از آن مسخره‌کردن‌ها خبری نبود. ما با هم به سمت شمال جاده حرکت کردیم و به قسمت چمن آمدیم و سر سفره نشستیم، ولی با هم صحبت نکردیم. معمولاً تغذیه آنجا با شهید عراقی بود و حاج ابوالفضل توکلی و سید محسن امیر حسینی به ایشان کمک می‌کردند. عموماً از میهمانان به صورت دو یا سه نفره پذیرایی می‌کردند؛ یعنی هر چند نفر با هم از یک ظرف غذا می‌خوردند. این جوان گفت: یک ظرف سه نفره برای ما بدهید.

ظرف را آورد و نشست تا سه تایی غذا بخوریم. بعد گفت: امروز برای من خیلی اهمیت داشت.

گفتم: چطور؟

گفت: من وقتی تو را دیدم، (به واسطه القائات مجاهدین خلق) به خانمم آن شناختی که از تو داشتم را گفتم، به خاطر همین، حرکاتی که می‌کردی، در ذهن ما مسخره بود. اما ما مبارزه‌ای که حضرت امام شروع کرده را اصیل می‌دانیم و آن را با هیچ تشکیلاتی قابل مقایسه نمی‌دانیم. الان من و خانمم در پاریس تحصیل می‌کنیم و خیلی راجع به گذشته تعصب نداریم و تنها یک اطلاعاتی از گذشته داشتیم. همین که آقا آمد و دیدیم در بین این همه، به شما عنایت کرد و گفت بیایید من شما را ببینم و بعد از نماز آقا فرمودند بیا، شما که می‌خواستید بروید، ما هم دنبال شما آمدیم تا ببینیم شما واقعاً داخل می‌روید یا نه. این مدتی که شما داخل بودید، ما ایستادیم و حالا هم می‌بینیم یک بسته در دست شماست و از آنجا بیرون آمدید. اعتماد ایشان به شما و شناخت ایشان نسبت به شما، همه آن شناخت‌های قبلی ما نسبت به شما را پاک کرد.

بعد آن جوان گفت: می‌خواهید بگویم در زندان مشهد در خصوص شما چه گفته می‌شد؟

بعد شروع کرد به گفتن بعضی از مطالب که قبلاً هم بنده به آن سم‌پراکنی‌هایی که در زندان علیه ما شد اشاره کردم. آن روز فامیلی این برادر و خواهر را

پرسیدم، اما دیگر با آنها ارتباطی نداشتم و الان از وضع آنها خبردار نیستم. از این گونه تبلیغات سوء علیه ما زیاد بود، از جمله بعد از انقلاب و در انتخابات دوره سوم مجلس شورای اسلامی، روحانیت مبارز که مرکز فعالیت ما در انتخابات بود، در مؤتلفه اسلامی و تشکل‌های همسو در خدمت روحانیت مبارز بودیم. من تازه از سرکشی صندوق‌های انتخابات آمده بودم و می‌خواستم به دفتر روحانیت مبارز بروم. یک جوان انصافاً رعنایی جلوی در ساختمان حضور داشت، خواستم داخل بروم ناگهان مچ مرا محکم گرفت و گفت: نمی‌گذارم بروی، مگر اینکه مرا ببخشی.

گفتم: اگر غیبت کرده باشی، حرفی ندارم ولی اگر تهمت زده باشی، باید بگویی چه گفتی.

یک دفعه به گریه افتاد و گفت: من به تو فحش دادم. من هر کس آمد پای صندوق به تو رأی بدهد، او را زدم و به او اهانت کردم. هرچه از دهنم آمد به تو و افکار تو و امثال تو گفتم، ولی الان فهمیدم، اشتباه کردم و همان‌طور که گریه می‌کرد – الان عین عبارت آن یادم نیست – می‌گفت لعنت بر منافقین یا لعنت بر مجاهدین خلق.

من گفتم: تو را بخشیدم، خدا هر دوی ما را ببخشد.

من آمدم داخل و در را بستم و همانجا به گریه افتادم. همراه من آقای حاج سیداصغر رخ صفت بود و شاید یکی دیگر از برادران، من که گریه کردم اینها گفتند: چرا گریه می‌کنی؟

گفتم: من از این جوان خجالت کشیدم.

گفتند: چطور؟

گفتم: ببینید امام چطور این جوانان را از سر کوچه‌ها و از بیهوده صرف کردن زندگی به مبارزه کشید، و اینها آمدند همه چیز خود را می‌خواهند در راه مبارزه بدهند، ببینید رفتار ما چگونه است که این جوان نادم می‌گوید: من همه کار بر علیه تو کردم، هر چه از دهانم آمد به تو گفتم، منتها در آخر، راه درست را پیدا کردم و بر منافقین و مجاهدین خلق لعنت می‌فرستد.

اینها را به عنوان نمونه عرض کردم در خصوص اینکه رفتار منافقین علیه ما چگونه بود.

 

منبع: خاطرات حبیب‌الله عسگراولادی، مصاحبه‌گر: مرتضی میردار، تدوین: سید محمد کیمیافر، ناشر: مرکز اسناد انقلاب اسلامی، چاپ اول: تابستان ۱۳۸۹، ص ۲۱۷- ۲۲۰

 

نوشته‌های مشابه

اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
نظر بدهید تا شکوفا شوید.x