
در همان سالهایی که دل مردم ایران پر از کینهی بختیار بود، برادری به نام مهدی نژاد تبریزی به من مراجعه که در حال حاضر طلبه و ساکن اصفهان است و مسجدی دارد و کار دینی میکند و آموزش حج هـم میدهد و اعلام آمادگی کرد که حاضر است کار بزرگی انجام دهد! در این اوضاع و احوال بود که مشورت کردم و حکم اعدام انقلابی بختیار را گرفتم.
رفتم خدمت آیتالله محمدی گیلانی و گفتم: گروهی داریم که میخواهیم آنها را بفرستیم تا بختیار را اعدام کنند. شما اجازه میدهید؟
گفت: بله، من حکمش را میدهم و نوشت: بختیار مهدورالدم است.
ابومازن، نژاد تبریزی، برادری به نام جناب که قمی بود، سمیر که لبنانی بود و ابومازن او را معرفی کرد. در مجموع پنج نفر میشدند؛ سه نفر ایرانی و دو نفر لبنانی. این پنج نفر تیمی را تشکیل داده، و به فرانسه رفتند تا حکم دادگاه انقلاب را درباره بختیار اجرا کنند.
از قرار اطلاع، ابوشریف هم گروه دیگری را به سرکردگی فردی به نام ابوالوفا – که به دلیل اقامتش در کشورهای عربی با ابوشریف لهجه عربی داشـت ـ برای کشتن بختیار فرستاده بود، که متأسفانه سبب ناموفق ماندن این عملیات شد.
ابومازن و تیمش همه کارها را آماده کرده بودند. اعدام انقلابی بختیار در پوشش خبرنگاری یکی از مجلات معروف عربی بود. زن بختیار فرانسوی و پسر بختیار هم افسر شهربانی فرانسه بود، خبرنگار به سختی وقت ملاقاتی میگیرد، تا مقدمات مصاحبه با بختیار را فراهم کند.
او در همین جلسه اول راه ورود و خروج و وضعیت خانه را شناسایی میکند. در این فاصله، فرانسویها متوجه ورود گروهی از ایران میشوند. ابوالوفا لو میرود؛ اما آنها فرار میکنند. فرانسویها محافظها را بیشتر میکنند. به بختیار هم میگویند: زنجیر پشت در را بیندازد.
وقتی ابومازن و نژاد تبریزی – مسئول اعدام – با مسلسل میروند، پلیس با آنها درگیر میشود. در این درگیری همه اعضای تیم دستگیر و سه نفر کشته میشوند. خانمی هم از اهالی آن ساختمان قطع نخاع میشود. طرح ما شکست میخورد؛ هر چند بالاخره گروه دیگری بختیار را ترور کردند، که من از آنها خبر ندارم.
محاکمه پر سر و صدایی شد. سه نفر به حبس ابد و دو نفرشان به حبسهای کمتر محکوم شدند. آنها تا سال ۱۳۶۹، یعنی به مدت ده سال زندانی بودند. در سال ۱۳۶۹ چریکهای لبنانی، که دوستان ابومازن بودند، به سفارتخانه فرانسه حمله کردند و یک هواپیمای فرانسوی را ربودند. چون گروه ابومازن در دادگاه اعتراف کرده بودند که از طرف من به فرانسه رفتهاند، نمایندهای از طرف رئیس جمهور فرانسه، نیکلاس لانگ، با من ملاقات کرد.
به ایشان گفتم: به ما مربوط نیست. اگر میخواهید این اتفاقات نیفتد، باید آزادشان بکنید؛ وگرنه باز هم دوستانشان اقدامات دیگری انجام میدهند.
این مذاکرات ادامه داشت؛ تا اینکه ابومازن اعتصاب غذا کرد. دولت فرانسه به هیچ وجه مایل نبود او در زندان بمیرد. او هم اعتصاب غذای سختی کرده و رو به مرگ بود. با سُرم او را زنده نگه داشته بودند. گفته بود به شرطی از اعتصاب غذا دست بر میدارد که نمایندهای از ایران، به خصوص رفیق دوست، از من بخواهد.
بعد از مشورت با اینکه خیلیها به من میگفتند که نامم در لیست متهمان این پرونده است و برای من خطر دارد، تصمیم گرفتم که بروم.
گفتم: هرچه باداباد این کار به دستور من انجام شده است. حال هر ندانی میخواهد، بیفتد.
زمان ریاست جمهوری آقای هاشمی بود. با ایشان هم صحبت کردم. به نماینده دولت فرانسه گفتم: من به این شرط میآیم و اعتصاب غذای او را میشکنم، که قول دهید آزادشان کنید.
با اینکه قول داده بودند ـ حتی هلیکوپتر برای سوار کردن آنها به روی طاق زندان نشسته بود – پشیمان شدند. بالاخره نماینده دولت فرانسه به منظور پایان دادن این ماجرا پیشنهاد کرد: شما در ایران قانونی دارید که اگر کسی بیگناه کشته شد به خانواده مقتول دیه تعلق می گیرد. ما هم قانون خسارت را داریم اگر میخواهید این کار تمام بشود، دیه یا خسارت کشتهها و مجروحها را بدهید.
قبول کردم. طبق قانون خودشان این خسارت حدود پانصد هزار دلار میشد. آقای هاشمی دستور دادند این پول پرداخت شود. به همراه سفیر کشورمان، آقای دکتر علی آهنی، به ملاقات وزیر امور خارجه فرانسه رفتیم. ایشان قبلا هم با خود من ارتباط برقرار کرده بود.
به آقای آهنی گفتم: جناب آقای آهنی، خواهش میکنم شما اینجا فقط نقش مترجم را بازی کنید، نه نقش سفیر ایران در فرانسه را چون ممکن است من جملاتی بگویم که از نظر دیپلماسی به مصلحت نباشد. اول همین حرفم را برای وزیر خارجه فرانسه ترجمه کن، که او هم توقع نداشته باشد شما مثل یک سفیر صحبت کنی.
گفت: باشد.
بعد رو به وزیر امور خارجه گفتم: آقای وزیر! شما از طرف خودتان صحبت میکنید، یا از طرف رئیس جمهور فرانسه؟
گفت: از طرف خودم.
گفتم: من با تو مذاکره نمیکنم.
بلند شد. تلفن را برداشت و با رئیس جمهور فرانسه صحبت کرد. آقای آهنی هم گوش میداد و ترجمه میکرد.
گفت: فلانی از ایران آمده. آیا من از طرف شما نماینده هستم که مذاکره کنم و قرارهایی بگذارم؟
او هم تأیید کرد. بعد گفت: من نماینده رئیس جمهورم.
گفتم: اگر من توانستم اعتصاب غذای ابومازن را بشکنم، چند روز طول میکشد تا آزاد شود؟
گفت: دو هفته. اما طبق قرار قبلی میبایست شما خسارت را پرداخت کنید.
گفتم: اگر بعد از دو هفته آزاد نشدند، و بلایی سرتان آمد، از من گله نکنیدها
گفت: باشد، قبول.
با رئیس پلیس فرانسه تماس گرفت، تا مرا به سمت زندان پاریس همراهی کند. به سفیر گفت: شما دیگر بفرمایید. فقط ایشان باید برود.
همراه رئیس پلیس، که پشت فرمان ماشین آخرین سیستمی نشسته بود، به سمت زندان پاریس حرکت کردیم. من در حالی که اصلا به زبان فرانسه آشنایی نداشتم، کنارش نشسته بودم. این خاطره مرا به یاد فیلمهای پلیسی میاندازد. وقتی وارد زندان شدیم، یک نفر با دسته کلیدی بزرگ آمد و یکی یکی درها را باز و پشت سر ما قفل میکرد.
درها را شمردم. به در دهم رسیدیم. با بقیه درها فرق میکرد. شبیه در درمانگاه بود. وارد محوطهای شدیم، که مادر انیس نقاش هم آنجا بود. قرار ملاقات او را قبلا هماهنگ کرده بودیم. تلویزیونی هم روشن بود. آن زمان را نشان میداد که در آذربایجان شوروی، تانکها مردم تظاهرکننده را زیر میکردند.
در آن زمان تلویزیون اروپا مرتب این صحنه را نشان میداد. چشمم به انیس نقاش افتاد، که روی تخت دراز کشیده بود. چشمهایش بیفروغ شده بود و وزنش به چهل کیلو هم نمیرسید. فقط یک پوست و استخوان از او به جا مانده بود. تا مرا دید، رو به زندانبانها گفت: ویتامین بدهید.
مقداری ویتامین دادند. نیم ساعتی صبر کردیم و کمی حالش جا آمد. گفت: کمکم کنید بنشینم.
وقتی نشست، گفت: من پیروز شدم. شما شکست خوردید. شما با همه عظمتتان در مقابل جمهوری اسلامی تسلیم شدید. حالا به خواست نماینده جمهوری اسلامی اعتصاب غذایم را میشکنم.
یک ساعت کنار او بودیم و برگشتیم. سر دو هفته آنها را آزاد کردند و به ایران آمدند. بعد از آن ماجرا، مهدی نژاد تبریزی به قم رفت و طلبه شد. بعد هم به اصفهان رفت. پدرش آدم متمولی بود. وقتی فوت کرد، ارثیه زیادی به او رسید. با ارث مرحوم پدرش مسجدی ساخت و امام جماعت مسجد شد. الان هم ماکت کعبه ساخته و آموزش حج میدهد. کسی هم که در لبنان بود، برایش امکانات فراهم کردیم و پرونده بسته شد.