
آن روزها چهرۀ منافق این گروه ها آشکار نشده بود. من تا اعلام تغییر ایدئولوژیک، در برابرشان موضع خاصی نداشتم؛ چون می دیدم که دارند با شاه مبارزه می کنند. بعضی هاشان همشهری های ما هم بودند و ما پدر و جدشان را می شناختیم.
مثلاً سعید محسن اگرچه در زنجان زندگی کرده بود، اصالت اردبیلی داشت. از نوه های حاج میرزا محسن مجتهد بود. پدرش، میرزا سلیمان اردبیلی، در زنجان دفتر ثبت اسناد داشت. حنیف نژاد هم در اردبیل همسایۀ ما بود. اینها در مقابل تغییر ایدئولوژیک مجاهدین ایستادند؛ همراهی نکردند.
من و امثال من هم در برابر این سازمان موضع گرفتیم. یادم هست که در ماه رمضانِ آن سال، قرار شد من دربارۀ سازمان مجاهدین خلق و موضع گیری های آن سخنرانی کنم. روز اوّل ماه رمضان ظاهراً جمعه بود. آن روز بالای منبر گفتم: صحبت های من روال خاصی دارد. شاید به درد همه بخورد، شاید به درد گروه خاصی بخورد. بنابراین، آقایان خیال نکنند که من هر روز دربارۀ یک موضوع سخن می گویم. مثلاً اگر همین امروز دیدید که موضوع و محتوای سخنرانی من به دردتان نمی خورد، بدانید که تا آخر ماه رمضان همین طور است.
شروع کردم به گفتن برخی مطالب؛ ولی مبهم و سربسته. چون می خواستم آرام آرام مسائل را بگویم. مجاهدین مرا تهدید به قتل کردند. یادم است یک روز که می خواستم از مسجد به منزل بروم، جوانی که به مسجد می آمد و نماز می خواند، به من گفت: من با شما کاری دارم.
گفتم: من الان باید بروم استراحت کنم.
اصرار کرد و تا خانه آمد. به من گفت: من امروز فهمیدم که شما می خواهید مجاهدین را بکوبید و در مقابل آنها موضع بگیرید.
من نمی دانستم این جوان کیست: ساواکی است؟ مجاهد است؟ گفتم: به شما تبریک میگویم که فهمیدید من چه می خواهم بگویم. چون من مبهم صحبت کرده بودم.
گفت: نقد مجاهدین، به نفع دستگاه تمام می شود.
من هم به روش خودم جواب هایی به او دادم. گفتم: مگر ما حق و باطل را بر اساس سود و زیان دستگاه تشخیص می دهیم؟ اگر دستگاه بگوید نماز بخوانید، ما باید نماز را ترک کنیم؟
یک بار دیگر هم آمد و بحث کرد. این بار گفت: بچه های مجاهد اخلاص دارند. ممکن است اشتباه کنند، ولی نباید تضعیف بشوند.
گفتم: ما نباید باطل را تقسیم کنیم به باطل عمدی و باطل سهوی. وظیفۀ ما مخالفت با باطل است. ما که از نیّت ها خبر نداریم. بررسی نیّت ها بر عهدۀ خدا است.
گفت: سهم مجاهدین در انقلاب بیشتر از شما آخوندهاست. چرا اینها را می کوبید؟
من گفت و گو را به سمت طنز و شوخی بردم. ولی او تهدید کرد و گفت: تو باند و تشکیلات نداری. کشتن تو مثل آب خوردن است. کافی است که وقتی از خیابان می روی، با یک موتور تصادف کنی و کشته شوی، تازه شهید هم نمی شوی. می گویند از خیابان رد می شد، موتور به او زد و مرد!
گفتم: من عمرم را کرده ام. فکر نمی کنم آینده بهتر از گذشته باشد. هر کاری دوست دارید، بکنید.
عصبانی شد و رفت. یک روز دیدم در مسجد نماز می خواند؛ اما به من اقتدا نکرده است. از دوستان پرسیدم: این جوان را میشناسید.
یکی از دوستان گفت: اسمش زهتاب چی است. در زندان با من هم بند بود. از بچه های مجاهدین خلق است.
بعد از انقلاب در ماجرای ۳۰ خرداد، همان دوستمان به من گفت: زهتاب چی کشته شد. گویا آن روز در یک زد و خورد خیابانی شرکت داشته است.