
برادری در وزارت داشتیم که غیر نظامی بود و خریدهای بزرگ را انجام می داد. ایشان از فروشنده ای خرید کلانی کرده بود. فروشنده را می شناختم، آدم متدینی بود. ایشان را به دفترم خواستم و پرسیدم: این جوان چطور است؟
گفت: خیلی آدم پاکی است.
گفتم: چطور؟
گفت: من اهل این حرف ها نیستم، ولی می دانم که ایشان چیزی به عنوان حق حساب نمی گیرد.
این ماجرا گذشت. بعد به من گفتند که پدر این جوان مشکل مالی پیدا کرده و اگر دویست هزار تومان به پدر این جوان نرسد، به زندان می رود.
به آن آشنایم زنگ زدم و گفتم: ما خریدی داریم. من این جوان را سراغ شما می فرستم، ببین می توانی دویست هزار تومان به او رشوه بدهی، مطمئنم که ایشان قبل از معامله این پول را نمی گیرد. شیوه ی شما این باشد که وقتی خرید تمام شد و پول خریدها را داد، طوری که حالت رشوه نباشد، تا سقف دویست هزار تومان به این جوان بده، بگو آقا شما از ما خرید کردید. کارتان را هم انجام دادید، من فایده خوبی بردم و می خواهم این مبلغ را به شما هدیه بدهم.
رفیق ما، بعد از دو سه روز، زنگ زد و گفت: حاج محسن، اتفاق عجیبی افتاد.
گفتم: چی شد؟
گفت: وقتی کار تمام شد و چک آورد و تسویه کرد، صدایش کردم و همان کاری که گفتی انجام دادم. دیدم ایستاد، چشم هایش را روی هم گذاشت و فکر کرد. هی به من نگاه می کرد و فکر می کرد.
بعد گفت: آیا می توانم این پول را بردارم و به عنوان تخفیف بعد از معامله به وزارت سپاه تحویل بدهم؟ یا شما اصرار دارید که این پول را به من بدهید؟
گفتم: نه، فقط می خواهم این پول را به تو بدهم. اگر نمی خواهی، بده به خودم.
پول را گذاشت جلوی من و گفت: بفرمایید، ولی اگر بخواهید، می توانم این دویست هزار تومان را ببرم به وزارت سپاه تحویل بدهم و بگویم تخفیف گرفتم. به شما رسید می دهم، بعد می برم به وزارت سپاه تحویل می دهم، رسید سپاه را برای شما می آورم و رسید خودم را می گیرم.
دو روز بعد از این ماجرا، آن جوان را خواستم و گفتم: شنیدم پدرت مشکل پیدا کرده.
گفت: بله، ولی خدا بزرگ است.
گفتم: اگر کمکی از من می خواهی، بگو.
گفت: اگر شما می خواهید به من کمک کنید، چرا نخواهم.
یک چک دویست هزار تومانی از حساب خودم نوشتم و به او دادم. تا چک را گرفت، نفس عمیقی کشید و گفت: چند روز پیش، اتفاق عجیبی افتاد؛ شیطان چند لحظه ای هم توجیه المسائلش را برایم باز کرد. معامله ای کردم و وقتی پولش را دادم، فروشنده مبلغی به من داد و گفت که آقا این پول، طیب و طاهر، هدیه من به شماست. با مشکلی که پدرم داشت، خیلی با خودم کلنجار رفتم. گفتم که الان این پول را می گیرم و چند وقت دیگر به وزارت سپاه تحویل می دهم، ولی هر چه فکر کردم دیدم نمی توانم این پول را تصرف کنم. برای همین به او گفتم که می توانم این پول را به عنوان تخفیف اعلام کنم، ولی ایشان گفت نه، من این پول را می خواهم به خود شما بدهم. من هم آن پول را نگرفتم.
انتخاب چنین آدم هایی کار خیلی سختی است. ایشان بعد از من از وزارتخانه رفت و الان کار خصوصی می کند؛ شرکت ساختمانی دارد و کار و بارش هم خوب است. امثال این افراد در وزارت سپاه با من کار می کردند.