
آقایی بود به اسم آشیخ عبدالجلیل جلیلی در کرمانشاه که ابتدا خیلی طرفدار انقلاب و امام بود، اما گرفتار هوای نفس و دنبال پست و مقام شد و چون از امام خواسته بود به ایشان نمایندگی بدهند و امام گفتند: بنا ندارم به شما نمایندگی بدهم، از همان موقع معاند شد و شروع کرد به امام توهین کردن که ایشان حتی مجتهد هم نیست، چه رسد به اعلم و تقلید از ایشان جایز نیست!
در این زمان آقای منتظری نامهای برای حاجآقا نوشتند که آیتالله خمینی در مرجعیت، متعین است و من ایشان را مرجع اعلم میدانم. حاجآقا نامه را خواندند و نگاهی به آسمان کردند و فرمودند: من علاوه بر دیدگاه خودم، به دنبال حجت شرعی دیگری میگشتم تا آیت الله خمینی را به عنوان مرجع اعلم معرفی کنم. با این نامهای که ایشان برای من نوشت، حجت بر من تمام شد و من بر مبنای این نامه، دیگر ساکت نمینشینم و مسئله را شفاف مطرح خواهم کرد.
مرحوم والد، آقای جلیلی را خواستند و به منزل ما آمد. حاج آقا از او پرسیدند: از علمای قم چه کسی را قبول دارید که بگوید آیتالله خمینی اعلم و مرجع است؟
گفت: من فقط آقای منتظری را قبول دارم!
حاجآقا گفتند: بفرما، این هم نامه ایشان!
شیخ جلیلی نامه را که خواند، ساکت شد، اما گفت: برای اعلمیت یک مجتهد، دو نفر باید شهادت بدهند. این آقا نوشته که ایشان اعلم است. نفر دوم چی؟
حاج آقا گفت: نفر دوم من هستم!
بعد هم گفته بود: آشیخ جلیل! مخالفت با امام عاقبت خوبی ندارد. هم دنیایت را میبازی و هم آخرتت را. به صلاحت نیست که با امام مخالفت کنی. به ضررت تمام میشود.
خلاصه آقای جلیلی در نهایت گفت: من میگویم خویی، شما هم بگو خمینی.
حاجآقا دوباره به او گفتند: من درباره آیتالله خمینی تحقیق و بررسی کردهام. در نجف آیتالله مدنی و دیگران گفتهاند: آیتالله خمینی اعلم است. در قم هم که آقای منتظری را همه می شناسند و امام اجازاتشان را به ایشان محول کردهاند.
با وجود تأیید همه علمای معنون قم و نجف، ایشان گفت: نه و دست از لجاجت برنداشت و در جبهه مقابل امام تا جایی پیش رفت که همه علمای کرمانشاه برابر ایشان جبهه گرفتند و بعد از پیروزی انقلاب به دادگاه ویژه روحانیت نامه نوشتند و از ایشان شکایت کردند. بعد از شهادت مرحوم والد، در ملاقاتی که من خدمت امام رسیدم، نامهای را که تمام علمای کرمانشاه خطاب به دادگاه ویژه روحانیت نوشته بودند به ایشان دادم و عرض کردم: آقایان در قم هم علیه ایشان جبهه گرفتهاند، حضرتعالی هم در جریان قرار بگیرید.
امام نامه را از دست من گرفتند. آن روزها دادگاه ویژه روحانیت فقط در قم بود و بعدها کمکم در شهرهای دیگر تأسیس شد. دادگاه روحانیت قم ایشان را احضار و به کرمانشاه ممنوعالورود کرد. حتی میخواستند ایشان را خلع لباس هم بکنند، منتها برخی رفتند و وساطت کردند. بعد هم بیمار شد و فوت کرد.
ایشان بارها و بارها شهید محراب را تهدید کرد که یا در امر مرجعیت با من همراه شو و دست از خمینی بردار، در غیر این صورت من تو را با رسوایی از شهر بیرون میکنم! حاجآقا جواب دادند: من به هیچ وجه دست از حمایت از حضرت امام برنمیدارم، تو هم هر کاری از دستت برمیآید انجام بده.
واقعا هم ایشان را از نظر روحی خیلی اذیت کردند. انواع و اقسام اتهامات را در نامههای بدون امضا متوجه حاجآقا میکردند و هر وقت ایشان از مسجد میآمد، رنگش برافروخته بود، ولی فقط برای مادرمان قضایا را تعریف میکرد و همه نامهها را در جلد قرآن میگذاشت. چون جوان و احساساتی بودیم، به ما چیزی نمیگفتند، اما ما متوجه میشدیم که کسی ایشان را ناراحت کرده است. بعد از شهادت ایشان دنبال وصیتنامهشان میگشتم و تمام کتابهای ایشان را زیر و رو کردم و پیدا نکردم. بعد به سراغ یک قرآن رفتم و دیدم بیش از دهها نامه توسط عوامل این آقا،آن هم پر از توهین و جسارت فرستادهاند که ما تو را با ذلت و خواری از این شهر بیرون خواهیم کرد! ایشان فقط یک جمله پایین نامهها نوشته بود که یا احکم الحاکمین و احکم الحاکمین کار خودش را کرد و او به کرمانشاه ممنوعالورود شد و بعد هم با خفت و خواری مرد، ولی حاجآقا، شهید محراب شد و در تاریخ جاودانه ماند.