دوران مبارزه

در حسرت یک حبه قند

با گذشت زمان کم کم توانستم با نگهبان‌ها ارتباط برقرار کنم و به اصطلاح قاطی آنها شوم. طوری که با ایشان شوخی می‌کردم و به صحبت می‌نشستم، تا آنها فهمیدند حرف‌هایی که درباره من گفته شده واقعیت ندارد و من کسی را نکُشته‌ام و کافر هم نیستم و نماز می‌خوانم.

بعد به آنها فهماندم که اصلا این وضـع من به دلیل مبارزه‌ای است که به خاطر شما و مردم در آن وارد شده‌ام. می‌گفتم: شما هم جزء بدبخت‌های اجتماع هستید. شما هم فقیر هستید، من می‌دانم اگر جایی باشد که به شما ماهی ۵۰۰ تومان بیشتر حقوق بدهند شما می‌روید به آنجا. شما هم مسلمانید و چه و چه …

تعدادی از این نگهبان‌ها خیلی با من رفیق شدند. اما بازجویان هرچه که می‌گذشت تغییری در رفتارشان ایجاد نمی‌شد و بلکه تندتر می‌شدند. می‌گفتند ما تو را می‌کُشیم، ابایی هم از این کار نداریم. چرا که قبلا اعلام کرده‌ایم تو در اثر انفجار یک تاکسی در خیابان فردوسی، کُشته شده‌ای. از جهتی راست می‌گفتند. با این وضعی که من داشتم و سرکارشان می‌گذاشتم و با دروغ‌های بسیار، زمان را می‌کُشتم، بعید نبود که آنها هم مرا بکُشند.

کسی چه می‌فهمید. می‌توانستند اعلام کنند که در درگیری و یا در اثر شدت جراحات وارده یا بیماری فوت کرده‌ام و یا اصلاً اعلام نکنند. لذا این تهدید آنها برایم منطقی و جدی بود. اما این دلیل نمی‌شد که جا بزنم، به عهد خود با خدا پایبند بودم و باکی از مرگ نداشتم و مرگ برایم شیرین‌تر از زندگی نکبت‌بار و خیانت‌آمیز بود. به این ترتیب بر سر گفته‌های خود بودم و مقاومت می‌کردم. از طرفی هم منتظر بودم که این تهدید روزی عملی شود.

یک روز صبح به دنبالم آمدند و گفتند: پاشو که دیگر کارت تمام است. وصیتی، صحبتی برای خانواده‌ات نداری؟

گفتم: من وصیتی ندارم.

گفتند: ملاقاتی نمی‌خواهی؟ نمی‌خواهی پدرت یا مادرت را در این دم آخری ببینی؟

گفتم: نه! به ملاقاتی احتیاجی ندارم. اگر شما می‌خواهید مرا بی‌گناه بکُشید، بی‌ملاقات و همین طوری بکُشید. واقعاً ۶۰ – ۷۰ درصد این احساس را داشتم که کار تمام است و دارند مرا برای اعدام می‌برند. مرا بلند کردند و دست‌ها و چشم‌هایم را بستند. بعد از بالا رفتن از چند پله مرا پیش رئیس‌شان بردند. او سرهنگ عباس زمانی بود. سرهنگ زمانی سر تا پای مرا ورانداز کرد و بعد به قیافه‌ام خیره شد. در همین حین کسی پیدا شد و چپ و راست به من سیلی زد. سرهنگ اعتراض کرد که: چرا می‌زنید؟

گفت: این از مجاهدین خرابکار است و …

سرهنگ گفت: او متهم است و تا جرمش ثابت نشده حق ندارید بزنید؟

من که با پندار اعدام پای به اینجا گذاشته بودم کمی افکار خود را سامان دادم و بر خود مسلط شدم، فهمیدم که بازی دیگری را می‌خواهند سرم در بیاورند، می‌خواهند از طریق انس و الفت و دوستی وارد شوند. باید حواسم را بیشتر جمع می‌کردم. بعد زمانی دستور داد چای آوردند. یکی – دو نفر به افراد آن اتاق اضافه شدند. برای من که دو ماه چای نخورده بودم ولع درونی و شدیدی نسبت به آن داشتم با این حال گفتم: نمی‌خورم!

به سرهنگ برخورد. گفت: اگر نخوری با شلاق به خوردت می‌دهم.

من هم همین را می‌خواستم. از طرفی ولع و حرص شدیدی برای خوردن چای داشتم و از طرفی دیگر نمی‌خواستم آنها متوجه این ولع و میل شدید من به چای شوند و از آن سوء‌استفاده کنند، لذا می‌خواستم کاری کنم که به خوردن چای مجبورم کنند. دو حبه قند دادند. چای را با یک حبه قند سر کشیدم و حبه دوم را کف رفتم و در جیب گذاشتم تا در سلول چند تکه‌اش کنم و هر از گاهی که هوس کردم تکه‌ای از آن را بخورم.

سرهنگ زمانی گفت: من نمی‌گذارم که تو را بزنند ولی باید مثل بچه آدم بنشینی و همه حرف‌هایت را بزنی. والا دوباره اینها (بازجویان) شروع به زدن تو می‌کنند.

گفتم: من هرچه می‌دانستم گفته‌ام و دیگر حرفی ندارم که بزنم پس بی‌خود مرا نزنید!

بازجویی در مقابل سرهنگ بی‌نتیجه تمام شد. بلند شدم که برگردم. گفتند: کجا؟ قند را چه کردی؟

گفتم: خوردم!

خندیدند و گفتند: کی خوردی؟!

بعد جیب‌هایم را گشتند و قند را پیدا کردند و به زمین انداختند و زیر پا خرد و له کردند و من با حسرت به این حرکت رذیلانه آنها نگاه می‌کردم. بدجوری حسرت به دلم گذاشتند. با له شدن قند احساس بدی به من دست داد. احساس می‌کردم که به همراه قند، غرور و شخصیت مرا هم له می‌کنند.

 

منبع: خاطرات عزت شاهی، تدوین و تحقیق: محسن کاظمی، ناشر: شرکت انتشارات‌ سوره مهر، چاپ نوزدهم: ۱۳۹۰، ص ۱۸۳ – ۱۸۵

نوشته‌های مشابه

اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
نظر بدهید تا شکوفا شوید.x