
یواش یواش با دوستان فعال در حسینیه ارشاد آشنا شدم. حسینیه با وجود همه محدودیتهای امنیتی همچنان فعال بود. درست است که دیگر از سخنرانیها و تجمعات قدیمی خبری نبود، اما کار فرهنگی و هنری اش برقرار بود. آشنایی من با حسینیه ارشاد به چند سال قبل برمیگشت؛ همان زمان که اسم دکتر شریعتی بر سر زبان ها افتاده بود. البته با شریعتی خیلی دیر آشنا شدم. شاید بهتر باشد همین جا نسبت خودم را با دکتر شریعتی بگویم.
اوایل از بس در منابر و جاهای مختلف از شریعتی بد میگفتند نظر ما هم به ایشان منفی شده بود. مرحوم مادرم هم با اینکه اهل علم و اندیشه بودند، به دکتر بدبین شده بودند. این بدبینی ادامه داشت تا اینکه مادرم یک بار گفتند: حمید بیا برویم ببینیم این مرد چه میگوید. ماشین را برداشتیم و رفتیم حسینیه ارشاد نشستیم. پای سخنرانی دکتر شریعتی وقتی که برگشتیم خانه، مادرم گفتند: خیلی خوب بود آنچه از خودش شنیدیم با این حرفهایی که دیگران دربارهاش میزنند متفاوت بود.
بعد از آن بود که کتابهای دکتر را تهیه کردیم. حالا اینکه کتابها را چه کسی تهیه میکرد یادم نیست. ولی من یواش یواش همه کتابهای شریعتی را خواندم. شاید یکی از دلایل آزاداندیشی من در همه عمرم همین ماجرای تغییر نگاه درباره شریعتی بود. درست است که شهید مطهری فرمودند: دیدگاههای شریعتی خیلی اشکال دارد، یا برخی افراد دیگر درباره شریعتی نظر مثبتی ندارند، ولی این را خوب فهمیدم که تکفیرش کار درستی نیست.
من قضاوتی ظاهری و مبتنی بر گفتههای دیگران را به بعضی از دوستانم انتقال داده بودم با همان اطلاعات غلط قبلی تعدادی از رفقایم را که به من اعتماد داشتند از رفتن به حسینیه ارشاد منع کرده بودم. بعد از اینکه دکتر را کمی دقیقتر شناختم از آن موضعگیریها احساس گناه میکردم. از اینکه ذهن دوستانم را دربارۀ دکتر خراب کرده بودم ناراحت بودم.
یکی از این بچهها بعدها برای ادامه تحصیل رفت آمریکا او در کالیفرنیا بود و من در شیکاگو بنده خدا گاهی با خانمش مشکل پیدا میکرد. من هم به اعتبار همان دوستی میرفتم پیششان تا برای حل مشکل کمکشان کنم. یک بار ناچار شدم برای دیدن آن ها از شیکاگو به کالیفرنیا بروم. سه چهار ساعت باید پرواز میکردیم. یادم هست که یک چمدان از کتابهای دکتر شریعتی را با خودم برداشتم و بردم برای این رفیقم به او گفتم که من براساس دانش ناقص خودم، اطلاعات غلطی درباره دکتر شریعتی به تو دادهام و ذهن تو را مشوّش کردهام؛ حالا آمدهام که جبران کنم. کتابها را نشانش دادم و گفتم: اینها کتابهای دکتر است هر کدام را که فکر میکنی به دردت میخورد بردار. اگر فکر میکنی سُنّی است و تبلیغ شنیگری میکند یا شیعه است و دلش با علی. یا هر قضاوت دیگری که دربارهاش میکنی، کنار بگذار و خودت کتابهایش را بخوان و او را بفهم.
خدا به یکی از دوستان ما خیر بدهد. نمیخواهم اسمش را بیاورم. او از کسانی بود که کارش مداحی نبود، ولی مداحی میکرد. البته مجانی کار گرافیک و طراحی هم میکرد. از جمله اینکه با نئون تابلونویسی میکرد. ذهن هنری خوبی داشت. آرم اطراف در حسینیه ارشاد را زیرورو کرده بود و یکسری اسم ازش در آورده بود. میگفت از اسامی عمر و عثمان و ابوبکر در آرم استفاده شده است! او این موضوع را همه جا پخش کرده بود. اتفاقاً از همین مسئله در خیلی از محافل علیه حسینیه ارشاد و دکتر شریعتی استفاده کردند. حتی راجع به آن کتاب هم نوشتند.
خلاصه به حسینیه متصل شدم. در حسینیه چهرههایی مثل مرحوم حسین صبحدل، حسین شمسایی، عباس صالحی، محمدرضا شریفی نیا و حمید یگانه فعال بودند. آقای صبحدل در واقع وزیر شعار حسینیه ارشاد بود. هم اذان می گفت، هم آواز میخواند، هم مطلب میخواند، هم کارگردانی برنامهها را در اتاق ضبط انجام میداد. اتاق صوتی داشتند برای تنظیم دستگاهها و ضبط سخنرانیها، یک نفر هم مسئول صدابرداری بود. ولی گرداننده اصلی این کارها بدون تیتر کارگردان و تهیه کننده و این حرفها در واقع مرحوم صبحدل بود.
آقای شریفی نیا دکلمهها و ترجمه قرآن را میخواند. آقای یگانه هم در صدابرداری کمک میکرد و هم صدای باس خیلی خوبی داشت. برای متن خواندن استعداد متن خوانیاش خوب نبود، ولی صدایش فوق العاده بود. عباس صالحی هم قرآن و ادعیه میخواند. اینها همه توی یک گروه بودند و من هم به آنها پیوسته بودم. محل کار ما طبقه چهارم حسینیه ارشاد بود. البته با احتساب زیرزمین، میشد طبقه پنجم حسینیه. با اتصال به گروه حسینیه از تنهایی درآمدم و کارها روال بهتری پیدا کرد تا پیش از آشنایی با این دوستان سرودها را تنهایی میساختم. بعد از این آشنایی سرودهای قبلی را هم که تنهایی خوانده بودم، بازسازی و بازخوانی کردیم.