پیروزی انقلاب

دو مشروب فروش

محمد حسن عبد یزدانی

دم غروب بود که از مدرسه‌ی علوی خارج شدیم. چون خیابان‌ها خلوت بود و ماشین‌ها به آن صورت در شهر تردد نداشتند، آقای سجادی به عباس آقا راننده‌ی پیکان سفید رنگی که در مدرسه بود گفتند: مرا برساند. کمی تعارفات معمول رد و بدل شد ولی چون مسیر من طولانی بود با اصرار آقای سجادی سوار ماشین شدم و راه افتادیم.

مسیر خیابان شاه را که بعداً شد جمهوری می‌آمدیم. چهارراه حافظ را رد کرده بودیم که دیدم یکی کنار خیابان ایستاده و یک جعبه هم کنارش. به عباس آقا گفتم: شاید مسافر باشد نگه دارید سوارش کنیم.

تا ماشین ایستاد جعبه را برداشت و سرش را آورد جلوی شیشه‌ی بغل ماشین: ویسکی است، چند تا می‌خواهید؟

گفتم: ببینم؟! که در قوطی را برداشت و دیدم از ٢۴ شیشه سه چهارتایش را فروخته و بقیه مانده است. پیاده شدم و گفتم: برو سوار ماشین شو این جعبه را هم ببر تو.

اول خیال کرد همه‌ی ویسکی‌ها را می‌خواهم ولی به قیافه‌ام نمی‌خورد! خواست مخالفت کند که من اسلحه کشیدم و او جعبه را گذاشت زمین و در رفت به پاساژ در بازی که همان بغل بود. به عباس آقا سپردم مواظب جعبه باشد و دنبالش راه افتادم. عباس آقا هم مسلح بود. همه‌ی مغازه‌های پاساژ بسته بود و هنوز به انتهای پاساژ نرسیده بودم که دیدم عده‌ای دور یکی را گرفته‌اند. مردم را کنار زدم و جلوتر رفتم که دیدم آدم بلند قامتی است، و لنگه‌ی همان جعبه در دست او. از جعبه گرفتم و کشیدم که ولو شد روی زمین.

گفتم: آن یکی دوستت کو؟!

و تا خواست بجنبد اسلحه را کشیدم. دیدم بیچاره زهر ترک شد. گفتم: کاری با شما ندارم و فقط می‌خواهم یکی دو کلمه با هم صحبت کنیم.

صدا زدن: ایوب گَل! حاجی دئییر ایشیم یوخدی؟

از لهجه‌اش فهمیدم مال طرف‌های اردبیل هستند. ایوب هم آمد و گفتم قوطی‌ها بردارید و بیایید. اینجا، بین این همه مردم که نمی شود صحبت کنیم. آن دو افتادند جلو و من پشت سرشان و عرق خورها هم که می‌دیدند ویسکی‌ها از دست می‌روند افتاده بودند دنبالم:

– حاجی تورو خدا یکی بده بعد برو! پولشو می‌دیم، محل‌شان نگذاشتم و همین طور که می‌آمدیم گفتم: دیگه تموم شد! عرق بی‌عرق!

آمدیم ویسکی‌ها را گذاشتیم صندوق عقب و آنها را هم نشاندیم داخل ماشین و به عباس آقا گفتم برگردیم دفتر امام. در راه کمی نصیحت‌شان کردم: از خودتان خجالت نمی‌کشید؟! انقلاب شده و این همه خون ریخته شده. در الجزایر مشروب فروش‌ها قیام کردند و انقلابشان را پیروز کردند… در فلان جا فلان جور شد… در فلان جا اسلحه برداشتند و فکری برای بدبختی‌شان کردند. اینجا هم این همه خون جوان‌های مردم ریخته شده، آن وقت شما از این زهر مار دست نمی‌کشید؟!

گرم نصیحت بودم که رسیدیم به مدرسه‌ی علوی. به عباس آقا سپردم فعلا داخل ماشین باشند! رفتم داخل دفتر امام و گفتم: من دو قوطی مشروب گرفته‌ام، مشروب فروش‌ها را هم جلب کرده‌ام که بازجویی شوند! همه‌شان هاج و واج ماندند که آخر مگر می‌شود؟!

گفتم: چرا نشود؟! یعنی شما هنوز باورتان نشده که حکومت اسلامی تشکیل شده؟!

گفتند: ما بلد نیستیم بازجویی کنیم که گفتم: من خودم بلدم!

رفتم نشستم پشت میز و چند ورق کاغذ و یک خودکار برداشتم و گفتم: یکی یکی بیاورید تو و فقط نگاه کنید!

بیچاره ها تا وارد شدند و دیدند دست هر کس یک اسلحه است، حسابی حال‌شان گرفته شد. بازجویی‌شان کردم از نام و نام خانوادگی و محل تولد و اینکه اینها را از کجا آورده‌اید و کی اینها را به شما داده و الی آخر.

جواب دادند: کار ما آوردن شلوار کابویی و بلوز از آبادان بود. می‌آوردیم در تهران می‌فروختیم. دیدیم اوضاع به هم ریخته و نان‌مان آجر شده که یکی با ماشین اینها را آورد و گفت: یکی صد تومن است که می‌دهم به شما هشتاد و پنج تومن. بخرید و به صد تومن بفروشید. پولش را هم از ما گرفته است. ما هم دیدیم که میخانه‌ها و عرق‌فروشی‌ها بسته است و کارمان سکه می‌شود که خوردیم به شما…!!

مشروب فروشی ها چون از ۲۹ بهمن تبریز گوشی دستشان آمده بود آن روزها مغازه‌هایشان باز نمی‌کردند. بیچاره آن دو نفر بازجویی پس می‌دادند و گریه می‌کردند. گفتم: ببریدشان آن یکی اطاق.

حجت الاسلام آقای سید محمود دعایی که در عراق هم در محضر امام بود از قبل مرا می‌شناخت. آمدند و قضیه را برایشان توضیح دادم. ایشان هم هاج و واج ماندند که آخر در این هاگیر و واگیر می‌گویید چه کار کنیم با اینها؟!

گفتم: حاج آقا حکومت اسلامی تشکیل شده و ما باید رسالت‌مان را انجام دهیم، اینها بار اولشان است و خودشان هم ندار و بی‌چیز. سرمایه‌شان را هم گذاشته‌اند پای این زهر مارها. اگر از باب تألیف قلوب شما پول بدهید، ما مشروب‌ها را از اینها بخریم و از بین ببریم. منتهی برای اینکه گوشی دست‌شان بیاید می‌آوریم‌شان حضور شما و به شما گزارش می‌کنیم و کمی تهدید و توجیه و بعد شما تخفیف در مجازاتشان بدهید!

آقای دعایی قبول کرد و گفتم آنها را آوردند و من گزارش دادم که چنین و چنان و اینها بار اولشان است، ولی چون در معبر عمومی خلاف شرع مرتکب شده‌اند لایق مجازات‌اند. آقای دعایی شروع به صحبت کردند که چون اینها بار اولشان است و شما برایشان ابلاغ کردید که این کارها در شرع اسلام حرام و خلاف قانون است، موافقت کنید این بار شامل مجازات نشوند، چون شغل شان این نبوده و مسلمان هستند، شما دانه‌ای نود تومن حساب کنید که این بندگان خدا هم متضرر نشوند و حکم را اجرا کنید.

قیمت همه‌ی مشروب‌ها از دانه‌ای نود تومان حساب شد و صورت‌ جلسه‌ گردید و قرار شد مشروب‌ها با حضور آنها منهدم شود و بطری‌هایشان جهت مصارف بعدی بماند که یکی از حاضرین گفت: بزنید بطری‌ها هم بشکنید، من پولش را می‌دهم!

تمام مشروب‌ها را که چهل بطری بود دادیم دست آن دو نفر و گفتیم: بزنند در همان گودی مقابل مدرسه که کَنده بودند، بشکنند. می‌زدند بطری‌ها می‌شکست و مشروب بود که می‌ریخت به گودال. بوی مشروب همه جا را برداشته بود. کار که تمام شد شیلنگ آوردیم و دستانشان را شستند و بعد هم آوردیم دفتر توجیه کردیم و مبلغ سه هزار و ششصد تومان پولشان را دادیم؛ یکی نود تومان. بیچاره‌ها منگ شده بودند و با اشک شوق و با حالت باورنکردنی پرسیدند: شما را به خدا اینجا کجاست؟

که گفتم: مقر حکومت امام خمینی است.

با گریه و التماس خواستند امام را زیارت کنند که گفتیم: حالا نمی شود، امام مشغول نماز و عبادت هستند، فردا پس فردا با مردم بیایید و ایشان را زیارت کنید.

می‌خواستند پول را هم پس دهند که گفتم: این حق شرعی شماست. آنا سودوندن حلال‌دیر! ببرید به اهل و عیالتان برسید، اما اگر تکرار شود مجازات می‌شوید؟

که هر دو یک صدا گفتند: آنناماروخ جدّ آبادیمیزینان…!!؟

با ماشین رساندیم در خانه‌شان که اطراف راه آهن بود و پایین تر از گمرک جوادیه‌ی مستضعف‌نشین! هر دوشان هم در یک خانه زندگی می‌کردند. ساعت تقریبا یازده شب بود که در زدند و خانمی آمد در را باز کرد و تا اینها را دید در را چنان کوبید که نزدیک بود بیچاره دستش قطع شود و شروع کرد به پرخاش که این خراب شده جای شماها نیست.

گفتند: در را باز کن که دنیا عوض شده، حاج آقا خودش ما را آورده.

که در باز شد. در که باز شد، یکی‌شان گفت: اینها افراد امام خمینی هستند، مشروب‌های ما را گرفته‌اند و با دست خودمان از بین برده‌اند و پولش را داده‌اند و گفته‌اند اگر یک بار دیگر از این غلط‌ها بکنیم اعدام‌مان می‌کنند!

عیال آن دیگری هم آمد و شروع کردند دعا در حق ما که: ما چون دیدیم عرق می‌فروشند و برای ما نان می‌آورند به خانه راهشان نمی‌دادیم، خدا عمر امام را زیاد کند! امام حقیقتاً امام است. مجتهد نیست، امام است!

واسطه شدیم آنها رفتند خانه‌شان و عباس آقا مرا رساند به خانه‌ی همشیره که اخوی هم آنجا بود. خیلی نگران شده بودند. شب بود و اوضاع قارشمیش.

۰
گفتند: دیدیم عرق می‌فروشند و برای ما نان می‌آورند به خانه راهشان نمی‌دادیم، خدا عمر امام را زیاد کند! امام حقیقتاً امام است. مجتهد نیست، امام است!x
منبع: اعدامم کنید (خاطرات محمد حسن عبد یزدانی)، تدوین: مهدی نعلبندی، ناشر: مرکز اسناد انقلاب اسلامی، چاپ اول: ۱۳۸۸، ص ۲۸۱ – ۲۸۵

نوشته‌های مشابه

اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
نظر بدهید تا شکوفا شوید.x