
یک روز دیدیم که از مرکز استان آقای استاندار هلیکوپتر فرستاده که شما باید فوراً به ارومیه بیایید، مرکز استان. بلند شدیم رفتیم به ارومیه و استانداری. آن موقع مهندس ابراهیمی استاندار بود. من خبر نداشتم. آن موقع مثل الان نبود که تا یک اتفاقی میافتد همه مطلع میشوند. حالا نگو دو روز است که شهر مهاباد سقوط کرده، مسلحین حزب دموکرات فرماندار شهر را هم شهید کردند و جنازهاش هم وسط خیابان است. من اصلاً اطلاع نداشتم.
استاندار گفت: جلاییپور، تو باید به مهاباد بروی و فرماندار شوی.
گفتم: مگر فرماندار نیست؟
حتی درست به من نگفت که شهید شده، گفت: درگیر شده. گفت: شما حالا فرماندارید. برو خدا به همراه.
من هم با آقای کلاهدوز، فرمانده کل سپاه، صحبت کردم. آقای کلاهدوز قول داد در اسرع وقت پانصد نیرو به مهاباد بفرستد. لذا من را همینطوری که به ارومیه رفتم با هلیکوپتر در مهاباد نشاندند… با همون هلیکوپتر در پادگان تیپ سه مهاباد پایین آمدیم. دیدیم صدای تق و توق میآید. سرهنگ شریفنسب – خدا حفظشان کند، الان هم هستند – فرمانده تیپ سه لشکر ۶۴ بود. او داد میزد بنشینید. یعنی ایستاده راه نیایید. لذا از داخل هلیکوپتر دولا دولا بیرون آمدیم و به داخل اتاق فرماندهی رفتیم.
من آنجا متوجه شدم، وقتی داخل پادگان وضع این است، خب، شهر سقوط کرده! لذا از فردا صبح دو تا از خانههای سازمانی بیرون پادگان را از ارتش قرض گرفتیم و آنجا را محل فرمانداری کردیم. دیدیم اصلاً نمیشود به ساختمان اصلی فرمانداری که وسط شهر بود، رفت. از اینجا کارهای فرمانداری را شروع کردیم…
پادگان و شهر مهاباد کنار هم هستند. مثل پادگان نیروی هوایی در خیابان نیروی هوایی تهران که کنارش خانههای مسکونی مردم است. خانههای سازمانی پشتش پادگان بود و حمله مسلحین حزب دموکرات به آن کار سختی بود. بعد یک اتفاق دیگر هم افتاد. و متوجه شدم که چه وضع حساسی است و انتقال محل کار فرمانداری کار درستی بود، وگرنه سرنوشت من هم مثل سرنوشت فرماندار قبلی میشد. همان موقع که کار در شهر مهاباد را شروع کردیم برادرم در تهران شهید شد. یک سپاهی بود…
او تا جنگ شروع شد به جبهههای جنوب رفت و در عملیات فتح آبادان هم بود. مغازه پدرم را رها کرد و عضو سپاه تهران شد. پنج مهر ۱۳۶۰ بود که در تهران میلیشیای مجاهدین خلق یک جنگ شهری راه انداخته بودند. در خیابان خردمند {خیابان کریمخان} برادرم که داشت میآمد خانه، در شلوغی پنج مهر میبیند که یک سپاهی را زدهاند و افتاده، موتورسیکلتش را پارک میکند که او را ببرد بیمارستان که یک تیر میزنند به قلبش و در جا شهیدش میکنند.
در مسیر خانه بود. اصلاً سلاح هم نداشت. همسرش پا به ماه بود. شب همان روز جنازه برادرم را در همان حسینیه فاطمیون داییام با حضور فامیل و آشنایان شستوشو و کفن کرد. معتقد بود که جنازه را باید زود خاک کرد. فردای آن روز برای تشییع جنازهاش من نتوانستم شرکت کنم. مهاباد بودم.