
آنها در عصر پنج بهمن حرکت کردند و در دو محلهی اسپیکلا و رضوانیه در خانههایی که برایشان تدارک دیده بودند، مستقر شدند. در اعترافاتشان میگفتند: فرض ما این بود که جایی را بگیریم که از آنجا نگذاریم کمکی از آنطرف پل به نیروهای انقلاب برسد. بعد هم حمله میکنیم و منطقه را از دست آنها میگیریم.
حدود یکربع به یازده شب شش بهمن بود که من در سپاه بودم. ناگهان صدای تیراندازی شنیدیم. آنها حمله را شروع کردند در حالیکه بسیاری از نیروهای ما در جنگل بودند. مثلاً در ساختمان بسیج، تنها هفت نفر بودند. نکتهی جالبی را بگویم که نقل آن خالی از لطف نیست. در جیب یکی از دستگیر شدهها کاغذی را پیدا کردیم. در آن نوشته بود که از شیشههای ساختمان بسیج – حدود سی و سه پنجره – آنقدر به ما تیراندازی میشد که نمیتوانستیم وارد ساختمان بسیج شویم.
اما همانطور که گفتم در آن ساختمان تنها هفت نفر بودند. این موضوع را بعدها با علامه حسنزادهآملی در میان گذاشتم که ایشان ضمن خواندن آیهی: أَنِّی مُمِدُّکُم بِأَلْفٍ مِّنَ الْمَلَائِکَهِ مُرْدِفِین {انفال؛ آیهی ۹} گفتند که: در جنگ بدر هم ملائکه آمدند و به پیامبر کمک کردند و اینها این موضوع را نمیفهمند.
بنابراین درگیریها در همان شب آغاز شد. ما تصمیم گرفتیم که در شب به دلیل آسیبپذیری، دستور حمله را متوقف کنیم و منتظر شدیم تا صبح شود. ضمن اینکه این تصمیم موجب شد که برای طرحریزی حمله، زمان بیشتری را در اختیار بگیریم. صبح که شد، به کمک مردم، ما ابتکار عمل را در دست گرفتیم. مردم واقعاً به ما کمک کردند.
تئوریهایی که در بعضی از کشورها مثل کوبا یا انقلاب چین، جواب داده بود و کمونیستها توانسته بودند در ۲۴ ساعت، موفق شوند، در کشور ما و در آمل به وسیلهی مردم در ۲۴ ساعت، طومارش بسته شد. اصلاً خود مردم اینها را میگرفتند و تحویل میدادند.
یادم هست که دمِ در سپاه، سه نفر از حزباللهیها دو نفر از آنها را گرفته و برای تحویل آورده بودند.
پرسیدم: چگونه آنها را دستگیر کردید؟
گفت: این قدر تیر زدند و ما این قدر سنگ زدیم تا تیرهایشان تمام شد و گرفتیمشان.
جالب است که آن بندهی خدا تا آن روز آرپیجی ندیده بود. میگفت: این سلاحش هم که شکسته را بگیر!
زن و مرد کمک میکردند؛ زنان در سنگرسازی و… یا موردی را دیدم که کسی در پشتش شن ریخته و عقبعقب راه میرفت، مثل یه سنگر که اگر تیر زدند به آن بخورد. البته از دیگر شهرها نیز وقتی مردم و نیروها قضیه را شنیدند، به سمت آمل حرکت کردند تا به ما کمک کنند.
به خاطر همین جانفشانیها بود که امام در وصیتنامهی خویش، از حماسهی مردم آمل یاد میکنند. من در یازده استان کشور خدمت کردهام. اما تا به امروز مردمی با نشاطتر از مردم آمل ندیدهام. حضور مردم به حدی بود که همهجا تبدیل به سنگر شده بود. یادم میآید که خانمی که برای امرار معاش خانواده تخممرغ میفروخت، کار خود را رها کرد و با چادر خود شن و ماسه میآورد.
پس از این ماجرا، برای ارائهی گزارش خدمت امام رسیدیم. نمایندهی آن زمان شهرستان آمل، در خلال گزارش خود گفت که: آمل به یکباره به شهر هزار سنگر تبدیل شد. از آن زمان به بعد، این لقب برای آمل ماندگار شد.