
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، من در مدرسه عالی شهید مطهری، قائممقام آیتالله امامی کاشانی بودم، که در آن دوره مسئول دفتر تبلیغات امام بودند. دانشگاه تهران در آن زمان، جولانگاه گروههای چپ و منافقین شده بود. یک روز دانشجویان مذهبی آمدند و به من گفتند: برای شکستن این فضا، شما بیایید و در دانشگاه، جلسه دعای کمیل برگزار کنید.
برای این کار، برنامهریزی شد و هزینهها را هم، دفتر تبلیغات به عهده گرفت و جلسات دعای کمیل، انصافا برکات زیادی داشت. بعد تصمیم گرفتیم این جلسات را در مراکز استانها هم برگزار کنیم. من خودم گاهی به استانها میرفتم و دعای کمیل میخواندم. مخصوصا در دوران جنگ، این دعا نقش بسیار مؤثری در ایجاد فضا و روحیه معنوی، در میان مردم داشت. تا اینکه مرا به کرمانشاه دعوت کردند، که هم دعای کمیل بخوانم و هم قبل از خطبههای نماز جمعه این شهر، سخنرانی کنم. در کرمانشاه، به من گفتند: آقای اشرفی به تهران و خدمت حضرت امام رفتهاند، ولی زود برمیگردند.
آن شب را میهمان سپاه بودم و فردا، خدمت آقای اشرفی رفتم. یک منزل محقر بود و اتاقی محقرتر! از ایشان پرسیدم: سفر خوش گذشت؟
و ایشان به نکات جالبی اشاره کردند و فرمودند: من هر وقت پیش امام میروم، ایشان مرا شرمنده میکنند و میگویند: خوشا به سعادتتان که عمر بابرکتی دارید! به جبههها سر میزنید و پناه رزمندگان هستید.
بعد گفتند: البته من دیگر خیلی پیر و ناتوان شدهام، دوستانم هم که رفتهاند!.
آیتالله صدوقی، تازه شهید شده بودند و ایشان با اندوه بسیار، از ایشان یاد میکردند، که به جبههها، کمکهای مالی زیادی میکردند و گفتند: خوشا به سعادتشان که رفتند، ما هم سعی میکنیم در همان مسیر باشیم، حالا چطور بمیریم؟ خدا عالم است!.
من طلبه ناچیزی بیش نبودم، ولی ایشان در آن جلسه، مرا قابل دانستند و خیلی درد دل کردند! هیچ نمیدانستم که این آخرین دیدار ما و نیز واپسین لحظات حیات آن بزرگوار است! به ایشان عرض کردم: من تازه از مکه آمدهام، به نظر شما امروز قبل از خطبههایتان، درباره چه موضوعی صحبت کنم؟
ایشان گفتند: قدری درباره عظمت حج با مردم حرف بزنید.
ما رفتیم و من سخنرانی را شروع کردم و ایشان تقریبا، در اواخر صحبتهای من آمدند. من هر جا که برای سخنرانی میروم، در ختام سخنانم روضه میخوانم. روضه را خواندم و آمدم پایین. آقای علیاکبر رحمانی، استاندار وقت کرمانشاه، سمت راست ایشان نشستند و من سمت چپ و پسرشان حاج آقا محمد هم، کمی آن طرفتر. میتوان گفت که تقریبا من، شانه به شانه به ایشان چسبیده بودم. داشتم با شهید صحبت میکردم که یکمرتبه جوانی آمد و محکم ایشان را بغل کرد! آیتالله اشرفی با لهجه اصفهانی گفتند: از من چه میخواهی؟
که ناگهان صدای انفجار بلند شد و من ده متر آن طرفتر، پرتاب شدم! چند ترکش زیر پوستم رفت، عینکم خرد شد، ولی الحمدلله چشمهایم آسیب ندیدند. آن جوان، دو تا نارنجک به بدنش بسته بود! آن یکی که به سمت من بود، عمل نکرده بود، ولی آن که سمت شهید بود، منفجر شد! یادم هست که پای آیتالله اشرفی و همینطور پاهای آن ملعون، قطع شده بودند! یکی از محافظان من، توی سر خودش میزد و با کمک عدهای، آقای اشرفی را از زمین بلند کردند. تمام بدن من، غرق در خون بود! راننده و محافظم، ابتدا مرا به حمام بردند و بعد به بیمارستان رساندند! عارضهای که آن انفجار در من باقی گذاشت، این است که نمیتوانم روی بلندی بروم و سرم گیج میرود!…
بعضیها میخواستند که پیکر ایشان، در کرمانشاه دفن شود، عدهای میخواستند، جنازه را به خمینیشهر ببرند، ولی بالاخره اصفهانیها بر اساس وصیّت آن بزرگوار، پیکر مطهر ایشان را در گلزار شهدای اصفهان، یعنی قبرستان تخت فولاد، دفن کردند. بعد از تشییع و تدفین ایشان، من به تهران برگشتم.