
ماه رمضان از راه رسید، ماه خدا، ماه پاکی و رحمت. برای چندمین بار در زندان های ستم شاهی به ضیافت الهی دعوت شدیم. روزه، دعا و راز و نیاز با خدا در آن سلول انفرادی حال و هوای دیگر داشت.
من از اینکه بعد از آن همه اذیت و آزار و شکنجه و تحمل سختی ها و شداید، به دریای شفابخش رمضان رسیدم سرمست بودم و می توانستم زخم ها و آلامم را التیام بخشم. حظی را که من در اوقات سحر و افطار در عزلت و تنهایی بردم قابل وصف نیست. تنهایی که همیشه برایم خسته کننده و رنج آور بود، اکنون برایم شیرین و گوارا شده بود، زیرا که در این تنهایی راحت و صریح و سریع با خدایم نجوا می کردم.
در این ماه بود که متوجه شدم آقای هاشمی رفسنجانی در سلول شماره هفده مقابل سلول من زندانی است. من از قبل به واسطه حضور برادرم در هیئت های مؤتلفه او را می شناختم و با افکار وی آشنا بودم. و گاهی هم در جلسات سخنرانی وی شرکت می کردم.
او که یک مبارز خستگی ناپذیر بود، حصار زندان را مانع و رافع رسالت و مسئولیتش نمی دید. از این رو یک سلسله مباحث و سخنرانی هایی را در همان سلول انفرادی شروع کرد. عجیب است سخنرانی در سلول انفرادی، ولی این امر عینیت داشت.
به این شکل که، سلول شماره هفده در قسمت بالای چارچوب درش کتیبه ای داشت که شیشه اش شکسته بود. در فرصتی که دو زندانبان بـه نام انوشه و اطهری، برای افطار می رفتند، آقای هاشمی از کتیبه بالای در که مشرف به راهرو و دیگر سلول ها بود شروع به سخنرانی می کرد.
چند شب این برنامه تکرار شد. در یکی از شب های قدر و احیا سخنرانی وی طول کشید. او به قدری گرم صحبت بود که از اوضاع پیرامون خود غافل شد. من ناگهان حس کردم چند نفر وارد راهرو شدند. هرچه سرفه کردم و علامت دادم حاج آقا متوجه خطر نشد، تا اینکه چهار یا پنج نفر در مقابل سلول وی ظاهر شدند. حاج آقا با دیدن آنها بـه کف سلول افتاد.
مأمورین به هم نگاه کرده و گفتند: بَه بَه! دستمان درد نکند! برای خودمان زندان درست کرده ایم! آقا سخنرانی هم می کند! بَه بَه! …
آنها پس از ادای جملاتی توهین آمیز و تهدید و تحقیر بازگشته و رفتند. ما متوجه شدیم که انوشه این چند شب متوجه قضیه بوده و گزارشش را هم ارائه کرده است. ما منتظر واکنش بعدی آنها بودیم.
روز بعد مأمورین دوباره آمدند و مستقیم به سراغ سلول شماره هفده رفتند. در را باز کرده و وارد شدند، بعد صدای تالاپ، تولوپ بود که شنیده می شد. آنها با مشت و لگد به سختی حاج آقا را کتک می زدند.
سپس او را به زمین خواباندند. دست و پایش را محکم گرفتند تا تکان نخورد و بعد سعی کردند به زور، آب به حلق او بریزند. اما حاج آقا مقاومت می کرد و دهانش را باز نمی کرد. او با حرکت های تند سر و بدنش، از باز شدن دهانش جلوگیری می کرد. آنها موفق نشدند که قطره ای آب به دهان او بریزند؛ ولی در یک لحظه گویا فکری به مغز خراب مأمورین می رسد. مأمور با دستش محکم بینی حاج آقا را گرفت و راه تنفس او را بند آورد. حاج آقا چند لحظه مقاومت کرد ولی دیگر در حال خفه شدن بود. در یک لحظه که دهانش را برای تنفس باز کرد آنها آب را به حلق او ریختند و بعد رهایش کردند.
آنها مغرورانه و با احساس پیروزی بلند شده و رفتند. چند روز بعد حاج آقا را از آنجا به نقطه نامعلومی بردند، در حالی که من تا مدتی، از رمز و راز مقاومت او برای نخوردن آب بی اطلاع بودم.