دوران مبارزه

مادر و دختر پتویی

رضوانه دباغ

۵۲/۵/۲ توسط ساواک دستگیر شدم. جرمم این بود که پیام‌‎های حضرت امام که از رادیو عراق پخش می‌شد را روی کاغذ پیاده می‌کردم و بین کاغذها کاربن می‌گذاشتم تا همزمان با نوشتن، چند تا دیگر هم کپی شود. من این مطالب  را صبح قبل از اینکه همکلاسی‌هایم بیایند، داخل میزهایشان می‌گذاشتم. از آنجا که به بیانات امام علاقه داشتم، اصل این مطالب را در کلاسوری نگه می‌داشتم. زمانی که ساواک خانه ما را تفتیش کرد آن کلاسور را پیدا کرد. از همه اعضای خانواده دستخط گرفته شد و به این ترتیب من را شناسایی و بازداشت کردند.

قبل تر از اینکه من را بازداشت کنند مادر را دستگیر کرده بودند.  مادر در آن  مقطع بدن‌شان در اثر رخم‌های شکنجه عفونت کرده بود و یک ماه برای مداوا در بیمارستان آریا (نبش خیابان وصال) تحت نظر نیروهای امنیتی رژیم بودند. از مادر تعهد گرفته بودند که بعد از درمان، خودشان را به زندان معرفی کنند. مادر هم بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شده بودند مجددا خود را معرفی کرده و دوباره بازداشت شدند…

در بدو ورود زمانی که وارد اتاق بازجویی شدم، منوچهری آنجا بود. خاطرم هست به خاطر شکنجه‌های مادرم، چک محکمی به صورت او زدم. زمانی که من را به زندان کمیته مشترک یا همین «موزه عبرت» آوردند، مسئله‌ای که برای ما زجرآور بود نوع پوششی بود که داشتیم. زمانی که قرار شد من را بازداشت کنند، دو الی سه تا از پیراهن‌های پدرم را پوشیدم. آن زمان مثل امروز لباسی مثل مانتو مرسوم نبود. از طرفی هم می‌دانستم  نمی‌گذارند چادر بر سر داشته باشیم.

با خودم گفتم اگر یکی از پیراهن‌‌ها را هم بگیرند و یا اینکه پاره شود، باز هم پیراهن دیگری بر تن دارم که به وسیله آن حفظ حجاب کنم؛ ولی متأسفانه این دژخیمان ضداسلام‌، هویت، انسانیت و عفاف ما را نشانه گرفته بودند که حجاب‌های زنان را می‌دریدند. اصلا حضور ذهن ندارم که گذاشتند ما پوشش سرمان را داشته باشیم یا نه، ولی من و مادر از پتوهای سربازی به عنوان پوشش استفاده می‌کردیم. آنها هم برای مسخره و استهزا از ما به‌ عنوان «مادر پتویی» و «دختر پتویی» یاد می‌کردند.

از شکنجه‌های ساواک اگر بخواهم بگویم، من را خیلی شوک الکتریکی می‌دادند. تمام بدن به رعشه در می‌آمد. بعضا کسان دیگری که  زندانی بودند را شکنجه می‌کردند و ما صدای شکنجه آنها را می‌شنیدیم. به مادرم حتی اجازه نشستن هم نمی‌دادند. در عین حال که مادرم آن زمان ۳۸ سال بیشتر نداشتند، از شدت شکنجه‌ها خمیده شده بودند…

مادرم به آنها گفته بود من یک فرد بی‌سواد هستم. ولی چون آن‌ها آن مطالب را از من به دست آورده بودند سراغم آمدند. درصدد بودند که من را به سازمان مجاهدین خلق ربط بدهند، در صورتی که من به هیچ گروهی وابسته نبودم و آن کار را به خاطر علاقه شخصی و مذهبی انجام داده بودم و تنها یک دوست داشتم که آن هم خانم سوسن حداد بود که با هم کتاب و مجلات سیاسی می‌خواندیم.

خاطرم هست وقتی وارد اتاق بازجویی شدم از قول من به یک پسر جوانی که آنجا بود و من تا به حال او را ندیده بودم گفتند: «این یعنی من می‌گوید: تو را می‌شناسد! من همان جا گفتم دروغ می‌گویند، من اصلا این آقا را نمی‌شناسم. آنها فکر می‌کردند من چیزهایی دارم که پنهان می‌کنم؛ بدین خاطر من را شکنجه‌های متفاوتی می‌دادند. وقتی که من را به زندان کمیته مشترک ساواک بردند به زیرزمینی نمور و تاریکی انتقال دادند که امروز جزو اماکن بازدید موزه عبرت نیست. من در همان زیرزمین به بیماری روماتیسم قلبی مبتلا شدم. بعد از حدود دو هفته من را در بیمارستان بستری کردند.

دست و پای من را به تخت بسته بودند و یک مأمور هم بالای سر من ایستاده بود. بعد از اینکه من را مرخص کردند از ترس اینکه بمیرم من را دادگاهی کردند. رئیس دادگاه اعلام کرد که این فرد هنوز سنش قانونی نشده است. او را برای چی اینجا آوردید؟ او را باید به دارالتعلیم ببرید. خداوند کلامی را در دهان من گذاشت که من همان جا گفتم «دارالتعلیم جای من نیست» همین جمله سبب شد من را مجددا به زندان کمیته مشترک بازگرداندند. چند وقت بعد من را به زندان قصر انتقال دادند.

در زندان قصر که بودم مادرم را به آنجا آوردند. مادرم را وقتی آوردند، حالشان خیلی بد بود. باید اینجا اعتراف کنم که خیلی از وقایع را از یاد برده‌ام. دلیلش را هم نمی‌دانم؛ گمان می‌کنم این فراموشی در اثر شکنجه‌های شوک‌الکتریکی باشد. خاطرم هست وقتی که از زندان آزاد شدم آدرس هیچ جایی را در ذهن نداشتم به غیر از آدرس منزل مادربزرگم. وقتی که آزاد شدم روزی ۱۸ تا قرص اعصاب می‌خوردم که نهایتا منجر به عمل قلب شد.

 

منبع: وبسایت مرکز اسناد انقلاب اسلامی، ۱۳۹۹/۱۱/۱۵، کد خبر: ۶۶۰۰، گفت و گو با رضوانه دباغ فرزند مرضیه حدیدچی (طاهره دباغ)

نوشته‌های مشابه

اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
نظر بدهید تا شکوفا شوید.x