
در این جلسه، دکتر بهشتی هم حضور داشت. من منتظر جواب و راهنمایی امام بودم که ناگهان آیتالله بهشتی، خطاب به امام گفت: اگر آقای اردبیلی همراه من نباشد، من آن مسئولیت را بر عهده نمیگیرم. کار قضائی، سخت است. من هم تجربه کافی ندارم. با ایشان بهتر میتوانیم دستگاه قضائی را راهاندازی کنیم.
در این لحظه امام رو به من کرد و گفت: اگر قرار باشد، هر کسی دنبال کار خودش برود که نمیشود. شما دادستان کل باشید.
من نتوانستم حرف امام را زمین بیندازم. همانجا قرار شد که حکم دادستانی کل به نام ما نوشته شود. من که به شدت از این اتفاق غافلگیر شده بودم، به محض این که بیرون آمدیم، شروع کردم به گلایه از ایشان و گفتم: چرا شما پای مرا به این کار کشیدید؟ شاید صلاح شما صلاح من نباشد! هر کسی صلاح خودش را بهتر میداند.
آقای بهشتی در جواب من گفت: من با هر کسی نمیتوانم کار بکنم؛ اما با شما تجربه سالها همکاری داشتهام و میدانم با شما بهتر میتوانم کار بکنم. شما آزادید! هر چه دلتان خواست بگویید، ولی نظر من عوض نخواهد شد. من این مسئولیت – ریاست دیوان عالی کشور – را مشروط به همراهی شما کردم. اگر شما نباشید، من هم نیستم.