استقرار نظام

مغزم سوت کشید.

آيت‌ الله مرتضی بنی فضل

سال های اول انقلاب در حوزه علمیه قم مشغول تدریس بودم. محل تدریس بنده یکی از حجره های صحن حرم، جنب درب ورودی مسجد موزه بود که الان به کفشداری خانم ها تبدیل شده است. آن ایام کفایه تدریس می کردم و آخرین دوره کفایه هم بود. روزی وسط تدریس دیدم جناب سرهنگی با یکی از روحانیون اهل مراغه به نام آقای میرزا خداوردی واحدی جلوی حجره قدم می زنند، فهمیدم با من کار دارند. پس از اتمام درس که آقایان طلاب متفرق شدند اینها آمدند، نشستند.

آقای واحدی گفت: حاج آقا اخیراً که شما به مراغه رفته بودید و در پادگان مراغه در مراسم صبحگاه صحبت داشتید این جناب سرهنگ در آنجا شما را دیده و شناخته است. حالا مشکلی دارد می‌خواهد با شما در میان بگذارد.

گفتم: بفرمایید. اول خیال کردم مشکل سیاسی است و مثلاً او از ارتشیان طاغوتی بوده، دستگیر شده. از این قبیل چیزها.

آقای واحدی گفت: اجازه بدهید عمه‌اش و دختر عمه‌اش بیرون هستند آنها بیایند، در واقع مشکل به آنها مربوط می‌شود.

گفتم: آنها هم آمدند نشستند.

عمه سرهنگ گفت: حاج آقا ما می‌خواهیم با شما در خلوت صحبت کنیم اجازه بدهید آقایان بیرون تشریف ببرند.

گفتم: آقای واحدی و سرهنگ بیرون رفتند.

خانم شروع کرد و گفت: سال‌های متمادی با شوهرم در تهران ساکن بودیم. او آدم بی‌دین، لامذهب و عیاشی بود. همیشه در حالت مستی به خانه می‌آمد. شبی در دوران ستم شاهی با چند نفر از دوستانش در منزل شب نشینی داشت. اول خودش به دختر بزرگم تجاوز کرد و بعد او را در اختیار دوستانش گذاشت.

وقتی این حرف ها را شنیدم مغزم داغ شد. گویا سقف حرم بر سرم ریخته شد، خیلی ناراحت شدم.

بعد گفت: هرچه داد و فریاد کردم صدایم به جایی نرسید. این ماجرا گذاشت. باز روز دیگر دوستانش را به منزل آورد. این بار می‌خواست همان جنایت را بر سر دختر کوچکم بیاورد. من و بچه‌هایم به کوچه ریختیم، سر و صدا کردیم و همسایه‌ها را به کمک خواستیم. نگذاشتیم این کار انجام بگیرد. یکی از همسایه‌ها به پلیس خبر داد. آمدند او را به کلانتری بردند. کار ما به دادگاه و شکایت کشیده شد. در دادگاه ماجرای دختر اولم را ثابت کردم. بایستی اعدام می‌شد، ولی او پول و پارتی داشت، فقط به چند سال زندان محکوم شد.

بعد گفت: حاج آقا! زندان او همین روزها دارد تمام می‌شود. تهدید کرده است اگر بیرون آمد در اولین فرصت همه ما را خواهد کُشت. دست ما دامن تو، به داد ما برس.

من همان جا نامه‌ای به آیت‌الله محمدی گیلانی رئیس دیوان عالی کشور نوشتم که در اولین فرصت به این موضوع رسیدگی بشود.

اینها رفته و نامه را به اشتباه به آقای محمدی ری‌شهری داده بودند. چون عنوان نامه پسوند گیلان نداشت، محمدی خالی بود. پس از چند روز آقای محمدی ری‌شهری تلفن کرد و گفت: حاج آقا این نامه که نوشتید در حیطه مسؤولیت من نیست. من در دادگاه ارتش به محاکمه عاملان کودتای نوژه مشغول هستم.

گفتم: درست است. آنها اشتباهی آمدند. لطفا شما آنها را به خدمت آقای گیلانی راهنمایی کنید.

بالاخره به خدمت آیت‌الله گیلانی می‌رسند و ماجرا را تعریف می‌کنند. آیت‌الله گیلانی وقتی از موضوع آگاه می‌شود از شدت ناراحتی و عصبانیت نمی‌تواند روی صندلی قرار بگیرد. بلند می‌شود، چند لحظه‌ای در اتاق قدم می‌زند و مرتب ذکر لا الله الا الله و استغفرالله را تکرار می‌کند. فوری پرونده را از دادگستری می‌خواهد و به دادگاه انقلاب می‌آورد و خودش مجدداً به محاکمه او می‌پردازد. این محاکمه در چند جلسه با حضور اعضای خانواده او تشکیل می‌شود و در نهایت به چند ضربه شلاق و سپس به اعدام محکوم می‌گردد و این حکم در حضور افراد خانواده به اجرا در می‌آید.

چند مدتی گذشت. من هم از هیچ چیز خبر نداشتم و این موضوع هم داشت فراموشم می‌شد تا این که یک روز زنگ منزل زده شد. در را باز کردند. همان خانم با دخترش آمده بودند از من تشکر کنند. قضیه را برای من تعریف کردند و گفتند: حاج آقا ما را راحت کردید.

خانم گفت: دختر اولم هم می‌خواست بیاید و حضوراً از شما تشکر کند ولی خجالت کشید و نتوانست بیاید.

 

منبع: خاطرات آیت الله مرتضی بنی فضل، تدوین: عبدالرحیم اباذری، ناشر: مرکز اسناد انقلاب اسلامی، ص ۲۵۸

نوشته‌های مشابه

اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
نظر بدهید تا شکوفا شوید.x