
مرد میانسالی بود به نام حاج على عابدینی زاده که از اصفهان به دارخوین اعزام شده بود. پس از عملیات فرمانده کل قوا، ما یک خاکریز بلندی لب کارون زدیم و بر عکس قبل از عملیات که خط دفاعی ما دیده نمی شد و حالت چریکی داشت، خط و خاکریز به طور کامل مشخص بود و عراقی ها وجب به وجب آن را به گلوله بسته بودند.
به خصوص در حاشیه ی کارون، اگر کسی سر خود را بالا می آورد تک تیراندازهای دشمن او را به شهادت می رساندند، برادران آمدند و گفتند که: یک پیرمردی آمده در خط و از خاکریز بالا می رود و در کنار کارون وضو می گیرد و بدون سینه خیز و دویدن، خیلی آرام باز می گردد.
ما ایشان را ملاقات کردیم. دیدیم درست است. او به درجه ی یقین رسیده بود. زحمت کشیده و روی خودش کار کرده بود. آیه «وجعلنا» را می خواند و می گفت: عراقی ها کور هستند مرا نمی بینند.
یک خصلت های جالبی داشت. نانوا هم بود. از خط که می آمد عقب، نان می پخت و دست او تا کتف از شدت حرارت تنور و تداوم پختن نان سوخته بود. ایشان در چزابه شهید شدند، می خواهم این را عرض کنم که این شهید یک ماجرای جالبی را برای افرادی که از بیرون جبهه می آمدند، مثلاً خبرنگاران خارجی، تعریف می کرد.
می گفت: در این جبهه بچه ها صبح تا شب با هم دعوا می کنند. یکی سر غذا خوردن دعوا می کند، یکی هم برای ظرف شستن و تمیز کردن سنگر، یکی هم در موقع نگهبانی دادن در سنگرهای کمین که خطرناک است، بله برای انجام این سه کار با هم دعوا می کنند. البته برای غذا خوردن، یکی می گوید تو بخور آن یکی می گوید نه من نمی خورم تو بخور. برای ظرف شستن هم دعوا می کنند برای اینکه همه می خواهند ظرف ها را بشویند و مخصوصاً برای نگهبانی در سنگر کمین که دعوا حتی به جنجال و داد و قال هم کشیده می شود و می گویند نه من می روم، زیرا تو اگر بروی ممکن است کشته شوی.
این را ایشان به حالت طنز که واقعیت هم بود بیان می کرد و در حقیقت جبهه های ما این گونه بود. من یادم می آید وقتی به حسین خرازی پیشنهاد کردیم که بیایید فرمانده جبهه ی دارخوین شود، نمی پذیرفت و گریه می کرد. آن قدر اصرار کردیم و بالاخره تکلیف شرعی کردیم تا پذیرفت و البته وقتی هم پذیرفت سنگ تمام گذاشت. حسین هم راستی راستی از معدود افرادی بود که همه ی وجودش رنگ خدایی داشت.