دوران مبارزه

نمی‌دانم، نمی‌شناسم.

آیت الله حسینعلی منتظری

ما را… بردند زندان قزل قلعه که چون فردی به نام ساقی رئیس این زندان بود. افراد مبارز از آنجا به عنوان هتل ساقی یاد می‌کردند. آقای ربانی را در یک قسمت بردند و مرا در جای دیگر، آنجا که آقای ربانی را برده بودند، محمد هم در آن قسمت بود. محمد را خیلی شکنجه کرده بودند، به طوری که آقای ربانی اعتراض کرده بود. در نتیجه محمد را از دیگران جدا کرده بودند و برده بودند در پاسدارخانه، کنار مأمورین.

من هم از این قضایا خبر نداشتم تا این که یک روز سربازی آمد سر من را اصلاح کند. اسم من را پرسید.

گفتم: من منتظری هستم.

گفت: یک منتظری هم در پاسدارخانه است.

بعد که نشانی داد، من فهمیدم که محمد آن جاست. یک روز هم مرا بردند به عنوان بازجویی، دیدم محمد هم در آن اتاق است. بازجو شروع کرد به محمد فحش دادن؛ فحش‌هـای چارواداری و رکیک، بعد شروع کرد با سیلی بر گوش‌های او کوبیدن با این کار می‌خواستند روحیه‌ی مرا بشکنند.

محمد را در قزل قلعه خیلی شکنجه کردند. یک بار او را برهنه روی بخاری روشن نشانده بودند، البته نه آن روز جلوی روی من، بلکه یک روز دیگر.

خود محمد می‌گفت: وقتی من را روی بخاری نشاندند، من گفتم با امام زمان، ازغندی بازجو شروع کرد نعوذ بالله به امام زمان {عج} فحش دادن. من این آیه را خواندم: یا نار، کونی برداً و سلاماً على ابراهیم. در همان حال احساس کردم دردم آرامش پیدا کرد.

یک روز هم خود مرا بردند بازجویی، راجع به این موضوع که من در تقویمم یک شعر علیه رضاشاه یادداشت کرده بودم.

گفت: این شعر چیه نوشتی؟

گفتم: از آن خوشم آمد نوشتم.

گفت: این جرم است.

گفتم: چرا جرم است؟

گفت: او شاه بوده است.

گفتم: او در گذشته شاه بوده، الآن که شاه نیست.

بعد از بس جوسازی کرد، گفتم: تقویم را بده ببینم، تقویم را به دست من داد. من از روی عصبانیت فوری آن صفحه را کَندم و ریزریز کردم و به زمین ریختم.

گفتم: اگر اشکال بر سر این نوشته است، این دیگر تمام شد.

آن روز بازجو که دکتر جوان بود خیلی ناراحت شد. شروع کرد با شلاق به من زدن، شلاق سیمی بود. من با یک پیراهن بودم. چون هوا گرم بود، وقتی که شلاق را می‌زد، پیراهن به بدنم می چسبید.

گفت: این مدرک بود تو پاره کردی.

گفتم: دفتر خودم بود و کاغذ خودم به تو چه که من آن را پاره کردم؟ رضاخان مُرد و رفت، تو الآن به خاطر یک شاه مرده در یک شعری که دیگری آن را گفته مرا بازجویی می کنی و کتک می‌زنی؟

خلاصه آن روز من عصبانی شدم و آن کاغذ را پاره کردم و او هم عصبانی شد و کتک مفصلی به من زد. در بازجویی‌ها بیشتر مرا تهدید می‌کردند و شکنجه‌ی روانی می‌دادند. من در بازجویی سؤال‌ها را خیلی کوتاه جواب می‌دادم و بیش تر با یک کلمه‌ی نمی‌شناسم یا نمی‌دانم پاسخ می‌گفتم.

یک روز دکتر جوان یک ورقه‌ی بازجویی را به من نشان داد که بیست، سی تا سؤال را نمی‌دانم یا نمی‌شناسم پاسخ نوشته بودم.

گفت: آقای منتظری، افضا یعنی چه؟

معنای آن را گفتم. گفت: تو چطور این را یادت هست، ولی همه‌ی این سؤال‌ها را به این شکل جواب نوشته‌ای؟

گفتم: من یک فقیه هستم و فقیه به موضوعات فقهی وارد است. ولی این که کی کجا رفته و چه کار کرده، چه ربطی به من دارد؟

ضمناً می‌گفت: این جرم‌های زیاد، شما را تا سرحد اعدام می‌برد و راه خلاص شما فقط به این است که هرچه را ما می‌خواهیم بگویی و با ما همکاری کنی.

من از آن خنده‌های کذایی تحویل او دادم و گفتم: اعدام چیزی نیست، من عمـرم را کرده‌ام. تازه اگر اعدام شوم از مسؤولیت‌ها خلاص می‌شوم.

و بالأخره تهدید او کارساز نشد. البته گاهی با بازجوها خوش و بش می‌کردیم و متلک می‌گفتیم، گاهی هم با آنها کلنجار می‌رفتیم. مثلاً یک روز دکتر جوان مرا سوار ماشین کرده بود، می‌برد پیش مقدم.

در بین راه گفت: شما ما را غیر مسلمان و مهدورالدم می‌دانید.

گفتم: غیرمسلمان نه، ولی مهدوراندم می‌دانم. چون پیامبر {ص} فرمود: الدار حرم فمن دخل علیک حرمک فاقتله، و شما به ناحق در نصف شب به منزل من وارد شدید، پس مهدورالدم می‌باشید.

از جمله کسانی که در ایام عید آن سال، سال ١٣۴۵، از قم بازداشت کردند و به قزل قلعه آوردند، علاوه بر من و مرحوم محمـد، آقای ریانی شیرازی، آقای آذری قمی، آقای قدوسی، آقای حیدری نهاوندی، آقای غلامرضا گل سرخی کاشانی، آقای علی حجتی کرمانی، و آقای سید قاسم دامغانی بودند. منتها بعضی زودتر آزاد شدند. همچنین آقای حاج میرزا حسین نوری همدانی را نیز در آن ایام بازداشت، و به قزل قلعه آوردند. ولی زود آزادش کردند.

 

منبع: خاطرات آیت‌الله منتظری، ص ۱۵۱ – ۱۵۲

نوشته‌های مشابه

اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
نظر بدهید تا شکوفا شوید.x