
در سال ۱۳۶۰ برای سخنرانی به یکی از شهرستان های اطراف صور در لبنان رفته بودیم. پیر زنی آمد و اصرار کرد که ما از مقابل خانه او عبور کنیم. او می گفت: اگر من بخواهم به خانه بروم و برگردم، قبل از برگشتن من، شما رفته اید.
برادران فلسطینی که حفاظت ما را به عهده داشتند، گفتند: شاید دام باشد. صلاح نیست بروید.
من که نور صداقت را در کلام این پیر زن حس کرده بودم، به آنها گفتم: شما اینجا بایستید، من تنها می روم و بر می گردم.
وقتی این را گفتم، آنها مجبور شدند که همراه من بیایند. همگی به اتفاق حرکت کردیم. پیر زن از جلو می رفت و ما در پشت سر او. هرچه به او اصرار کردیم که سوار ماشین شود، قبول نکرد. به هر حال، وقتی به منزل او رسیدیم، دیدیم آلونکی است که از آجر و تخته درست شده و اندازه آن همان قدر است که فقط یک انسان بتواند داخل آن بخوابد.
پیر زن داخل آلونک رفت و یک تکه پارچه مشکی که روی آن با هسته انگور نوشته بود: الله واحد، خمینی قائد با خود آورد و گفت: من چیزی ندارم که به امام و رزمندگان جبهه هدیه کنم. این پارچه را از آستین لباسم بریدم و این جمله را روی آن نوشتم. شما که به ایران می روید، این هدیه را ببرید و به رزمندگان بگویید ما دلمان برای شما می تپد و دوست داریم که همه چیزمان را به شما هدیه کنیم، اما چیزی نداریم. من شوهرم در جنگ شهید شده است و بچه ای هم ندارم و خودم هم کاری از دستم بر نمی آید.
وقتی این هدیه را برای حضرت امام بردم، ایشان بسیار متأثر شدند و آن را تحویل گرفتند.