دفاع مقدس

چرا شهید شدی؟

سیده زهرا حسینی

بعد از شهادت بابا، کار کردن توی جنت آباد برای من اهمیت اولیه اش را از دست داده بود. چون هم تعداد کشته ها کمتر شده بود، هم تلاش برای زنده ماندن آدم ها مسلماً برایم اهمیت بیشتری داشت. با این همه، در سر زدن ها و رفت و آمدهایم به جنت آباد، اگر جنازه ای آورده بودند و کاری داشتند، انجام می دادم.

هر چند داغ بابا و علی خیلی کم تحملم کرده بود. دیگر نمی توانستم چندان توی غسالخانه طاقت بیاورم. اوایل از صبح که داخل غسالخانه می شدم شاید تا وقت اذان هم بیرون نمی آمدم، ولی حالا اصلا قرار نداشتم. با دیدن چهره ها و پیکرهای متلاشی یا صدای بمباران ها طاقتم طاق می شد.

صحنه های واقعی را می دیدم که حتی تصورش زجرآور است. ترکش به شکم بچه ها خورده و روده هایشان بیرون ریخته بود. یکی، دو تا از زن ها غیر از پاره شدن شکم هایشان کلیه هایشان هم بیرون آمده بود.

یک مورد آن قدر وضعش خراب بود که می خواستم از او فرار کنم. سرو پاهایش آن قدر له و داغان بود که نمی توانستیم تشخیص بدهیم چند ساله است. انگار خمپاره درست روی سرش منفجر شده بود. جنازه هیچ جای سالمی نداشت. او را نَشُستند. فقط تیممش دادند و کفنش کردند. همان موقع آن قدر خون از جنازه رفت که کفن خون آلود شد.

گفتند: یه گوشه بذارینش خوناش که خشک شد، دوباره کفنش کنیم.

اولش که او را دیدم، دلم برایش سوخت، ولی اصلا به طرفش نرفتم. گفتم: چرا شهید شدی؟

بعد باهاش حرف زدم. از خودش پرسیدم: چرا موندی که به این روز بیفتی؟ می ذاشتی می رفتی! بعد، دوباره بهش گفتم: کجا می خواستی بری؟ هر جا می رفتی از دست اجل که نمی تونستی فرار کنی! خوبه که از اینجا با شهادت رفتی و به اسم شهید دفن می شی.

بعد یواش یواش عصبانی شدم. توی وجودم فریاد زدم: خدا لعنتت کنه صدام. خدا نابودت کنه. اصلا چرا باید جنگ بشه؟ چرا من الان باید اینجا باشم؟ تا کی باید تحمل کنم؟ تا کی باید این چیزارو ببینم؟

یک دفعه احساس کردم گوش ها و صورتم داغ داغ شدند. پاهای همین جنازه را، که برای جا به جا کردنش گرفته بودم رها کردم و با پرخاش و گریه گفتم: من دیگه خسته شدم. من دیگه نمی آم تو این غسالخونه لعنتی. من دیگه پام رو اینجا نمی ذارم.

در را به هم کوبیدم و از غسالخانه بیرون زدم. زینب هم دنبالم آمد. دویدم تا بروم جایی خودم را گم و گور کنم، زینب رسید، دستم را گرفت و کشید. سعی کردم دستم را از بین دست هایش بیرون بکشم، نگذاشت. بغلم کرد و سرم را بوسید و همان طور که نوازشم می کرد، گفت: حق داری، خسته شدی. همه مون خسته شدیم. همه مون بُریدیم. هر کس جای تو بود از این بدتر می شد. ولی زهرا جان چی کار کنیم؟ می خوای دیگه اینجا نیای؟ دست به کار نزنی؟

بعد از مکث کوتاهی ادامه داد: من که می دونم تو طاقتت نمی گیره و دوباره برمی گردی. ولی خوبه چند روز اینجا نیای.

در حالی که به هق هق افتاده بودم، گفتم: نه، مگه می شه من نیام جنت آباد.

گفت: پس چی؟ چی کارت کنم؟

با رفتار زینب از خودم شرمنده شدم. با خودم قرار گذاشتم احساساتم را کنترل کنم.

 

اشاره: جنت آباد، قبرستان عمومی خرمشهر و محل دفن شهداست که در محله چهل متری و بلوار شهدای گمنام واقع شده است.
منبع: دا {خاطرات سیده زهرا حسینی}، نویسنده: سیده اعظم حسینی، ناشر: سوره مهر، ص ۹۱۵ – ۹۱۷

نوشته‌های مشابه

اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
نظر بدهید تا شکوفا شوید.x