استقرار نظام

کارهای خودسرانه

آیت الله سید محمد خامنه ای

یک روز جلوی در یکی از بندهای خاص – زندان قصر – که متروک بود دیدم مأمور مسلح ایستاده، پرسیدم: آنجا چه می کنی؟

جواب داد که: اینجا یک زندان و محل بازجویی است.

من تعجب کردم چون هیچ سابقه ای نداشت. داخل رفتم دیدم سه سلول است و در هر یک چند نفر از بازجوهای اداره ی سوم ساواک محبوس اند. آنها را بر خلاف قاعده ی زندان قصر و دادسرای انقلاب، خودسرانه به شدت کتک زده بودند. بعد از تحقیق معلوم شد که شخصی از منافقین به نام مستعار نادر با گروهی در آنجا مستقر شده اند و از پیش خود برخی زندانی ها را انتخاب و از آنها تحقیق و گاهی آنها را شکنجه می کنند.

یکی از آنها معروف به تهرانی – بهمن نادری پور – که بازجوی معروفی بود، به من گفت: من خودم بدون پیشنهاد مأمور بازجو و داوطلبانه یک کتابچه اعتراف و اطلاعات مهم خودم را نوشتم و به اینها دادم، ولی برای خالی نبودن عریضه مدتی مرا کتک زده اند که بی دلیل بود.

کار خودسرانه ی دیگری که در آنجا صورت گرفته بود تأسیس یک مرکز پزشکی درمانی و درمانگاه مجهول النسب بود که مسئول آن از نظر امنیتی قابل قبول نبود. این کار از یک طرف ضروری و از سوی دیگر یکی از وسایل ارتباطی زندانیان با خارج و از وسایط احتمالی و ممکن فرار محبوسین سیاسی بود.

عجیب بود که به هر کس هم اعتراض می کردیم کار خود را به امام و امر و اجازه ی ایشان منسوب می کرد. گویی همه در آنجا احساس ریاست می کردند و حتی یکی از اوباش هم مدتی در آنجا در برخی کارها دخالت می کرد تا آنکه بیرونش کردند.

یکی دیگر از دخالت های بی قاعده و بدون هماهنگی، دخالت دادگاه های انقلاب بود. مثلاً شیخ صادق خلخالی که تجربه ی اولش در اعدام چند تن ضدانقلاب با توفیق همراه شده بود، در آنجا پیدایش شد و پیش من آمد که فلانی چند نفر از سران رژیم سابق را به من نشان بده. با اصرار و خواهش او به همراه او در بندها راه افتادیم و سری به بند تیمسار مقدم زدیم که با پاکروان و دو نفر دیگر زندانی بود.

من با اعدام فوری مقدم مخالف بودم و از او اطلاعاتی در باره ی فرامین شاه می خواستم و به خلخالی گفتم در اعدام او عجله نکند، ولی چند شب بعد خبر محاکمه و اعدام او را شنیدم. یک شب من و دوستان یک ساعت او را نصیحت کردیم که تشریفات قضا و دادرسی را رعایت کند و حتماً وکیل تسخیری معرفی کند و اعترافات متهم را همراه با متن حکم بنویسد و بعد از انشاء و کتابت امضا کند و تاریخ بگذارد. به ظاهر قبول می کرد، ولی به گمانم هیچ وقت عمل نکرد.

از آغاز انتقال زندانیان به زندان قصر اتفاقات دیگری نیز روی داد. یکی از آنها اجتماع اولیا و خانواده های زندانی ها بود که مقابل در زندان جمع می شدند و سر و صدا می کردند. چون از وضع زندانی های خودشان بی خبر بودند و با آنها ملاقات نداشتند. بهترین راه ساکت کردن آنها برخورد اخلاقی و انسانی و تفاهم بود.

مثلاً یک روز من در دفتر بودم که صدای گلوله ای را از طرف در اصلی زندان شنیدم. بلافاصله بیرون رفتم و نگاه کردم دیدم که عده ی زیادی از مردم جمع شده اند و یکی از نگهبانان بسیار عصبانی است و تفنگ خود را به سمت مردم گرفته است. آن جوان را عتاب کردم و به داخل دفتر بردم. تفنگ او را گرفتم و خشایش را در کشوی میز گذاشتم، به خودش هم گفتم بیرون بایستد و به یکی از دوستان بازاری که به ما کمک می کرد مثل فرماندهان نظامی با صدای بلند دستور دادم این جوان را ٢۴ ساعت بازداشت کنید…

دوستمان که دستور بازداشت آن سرباز را به او داده بودم، آهسته به من گفت: فلانی این جوان که پسر خوبی هم هست، اینجا نه کارمند است نه حقوق می گیرد تفنگش هم مال خودش است! چطور او را مجازات کنیم.

گفتم: این ژست برای تفهیم اشکال کار او بود. شما واسطه باش من او را آزاد می کنم.

او آزاد گردید و دیگر هم کارش تکرار نشد. روزی یکی از مراجعین سر و صدا و حتی فحاشی کرده بود. او را به داخل حیاط بردیم و آنجا با او صحبت کردیم تا حدی که شرمنده شد و عذرخواهی کرد و گفت: ما که در بیرون هستیم تصوراتی در باره ی شما و شکنجه و عذاب زندانی ها داریم. اگر شما به مردم توضیح دهید اعتراض نخواهند کرد. او ادامه داد: من همـین الآن بیرون می روم و به نفع شما شهادت می دهم.

با هم بیرون رفتیم، همه از اینکه وی را سالم می دیدند متعجب بودند. رو به مردم ایستاد و گفت: من شهادت می دهم که شکنجه ای در کار نیست و زندانی ها در شرایط عادی و راحت هستند. جای نگرانی نیست. خواهش می کنم به منازلتان برگردید.

اعتراف او تأثیر زیادی داشت و همه متفرق شدند.

 

اشاره: بهمن نادر پور معروف به تهرانی فرزند عباس در سال ۱۳۲۴ در تهران متولد گردید. وی در سال ۱۳۴۶ با مدرک دیپلم در سازمان امنیت و اطلاعات کشور (ساواک) استخدام شد. مدتی در ادارات بایگانی و فیش مشغول به کار بود و سپس به بخش ۳۱۱ که وظیفه اش جمع آوری خبر در گروه های کمونیستی بود منتقل شد. وی در حین خدمت تحصیلات خود را تا مقطع لیسانس ادامه داد… پس از مدت کوتاهی، مسئولیت بخش احزاب و دستجات کمونیستی به وی واگذار شد و به دنبال آن در سال ۱۳۴۸ رهبر عملیات گردید. او در خرداد سال ۱۳۵۱ در کمیتۀ مشترک فعالیت جدید خود را آغاز نمود… در سال ۱۳۵۶ به کمیتۀ مستقر در اوین منتق شد. او تا آخرین روزهای حکومت رژیم پهلوی امر بازجویی و شکنجه زنان و مردان مبارز زندانی را مجددانه ادامه می داد و از هیچ تلاش و کوششی فروگذار نمی کرد و به شدت مورد اعتماد پرویز ثابتی بود. وی پس از پیروزی انقلاب اسلامی مدتی به زندگی مخفی روی آورد و در اوایل سال ۱۳۵۸ توسط نیروهای انقلاب دستگیر شد و پس از محاکمه در تاریخ ۱۳۵۸/۴/۳ اعدام گردید. (شکنجه گران می گویند، قاسم حسن پور، ناشر: موزۀ عبرت ایران، چاپ دوم: ۱۳۸۶، ص ۱۳۳ ـ ۱۳۴)
منبع: خاطرات آیت الله سید محمد خامنه ای، تدوین: جواد کامور بخشایش و جواد عربانی، ناشر: مرکز اسناد انقلاب اسلامی، چاپ اول: ۱۳۹۲، ج ۱، ص ۳۷۵ – ۳۷۹

نوشته‌های مشابه

اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
نظر بدهید تا شکوفا شوید.x