
روزهای ملاقات در زندان، برای دوستان حال و هوای خاصی داشت. آنها با دیدن اعضای خانواده خود برای صبر و ادامه راه، روحیه می گرفتند. از این رو دوستان به من می گفتند که بگذار به خانواده ات اطلاع دهیم تا به ملاقاتت بیایند، ولی من چون احساس می کردم که اعدام خواهم شد، نمی پذیرفتم.
نوه آیت الله طالقانی، دختر اعظم خانم که حدود پانزده سال سن داشت، مرتب برای ملاقات مادر و پدر بزرگش می آمد. آقا در یکی از ملاقات ها مرا به او معرفی کرد تا شاید نوه اش خبر زنده و زندانی بودنم را بیرون از زندان پخش کند.
یک بار هم مرحوم طالقانی گفت: آقای احمد بگذار اطلاع دهند تا خانواده و بچه هایت بیایند تو را ببینند. خدا را چه دیدی، یک سیب را به هوا می اندازی هزار چرخ می خورد تا به زمین بیفتد. تو از کجا می دانی که می کشندت!
من هم پذیرفتم و منتظر فرا رسیدن روز ملاقات شدم. مدام در این اندیشه بودم که پدر و مادر پیرم، با دیدن سر و وضع من چه عکس العملی خواهند داشت. و من چه باید بکنم؟ از فاطمه برای آنها چه بگویم؟ و … روز موعود فرا رسید. آن روزها در محوطه زندان چادر برزنتی می کشیدند و خانواده ها با زندانیان ملاقات می کردند. مأمورین زیر بغل مرا گرفته و به محوطه بردند و روی یک نیمکت نشاندند.
دقایقی بعد در زندان باز شد. پدر و مادرم به سراغم آمدند. مادرم حال عجیبی داشت. چادرش را به زیر بغل زده و با شتاب زنانه خاصی به سویم می آمد. شرمنده بودم که نمی توانستم پیش پای آنها بایستم و یا به استقبالشان بروم. هنگامی که نزدیک رسیدند من همچنان روی نیمکت نشسته بودم، مرا در آغوش گرفتند. مادرم هق هق گریه می کرد. پدرم بُهت زده بود. دقایقی در سکوت و اشک گذشت.
پدرم با دستمالش قطرات اشک را از گونه چروک شده اش ور می چید، مادرم گوشه چارقدش را به صورت مهربانش گرفته بود و هق هق باران غم می بارید. آنها در وهله اول به خاطر جو، فضا و شوق دیدار متوجه معلولیتم نشدند.
پرسیدند که: احمد چه شده؟
گفتم: هیچی درگیر شدیم و به خیر گذشت.
پدرم هنوز بر اثر آن شوک وارد شده در سال ۵۲ توسط یکی از مأمورین منوچهری، دستانش می لرزید و بدنش لقوه داشت. مادرم گفت که مادر زنم و فرزندانم، دم در زندان و داخل ماشین هستند. آنها را به داخـل راه نداده بودند. از گروهبانی که در آن اطراف بود خواهش کردم که برود و ترتیبی دهد تا آنها هم برای ملاقات بیایند. او گفت که ساواک گفته مادر زنت را راه ندهند، ولی بچه ها می توانند برای ملاقات شما بیایند. پدرم برای آوردن بچه ها رفت.
دقایقی بعد دخترانم را دیدم که دنبال پدر بزرگشان کودکانه می دویدند. وقتی که نزدیک شدند، پدرم به زهرا و مریم گفت: بروید پیش باباتون! آنها حدوداً سه ساله بودند. با تردید نگاهم می کردند که یعنی مگر ما بابا داریم؟!، من هم نمی توانستم بلند شوم و دنبالشان بروم، آنها کم کم و با تردید جلو آمدند و من بغلشان گرفتم و بوسیدمشان. لحظاتی بعد، بچه ها صمیمی شدند و شروع به سر و صدا و شلوغ بازی کردند و از سر و کولم بالا رفتند. یک دفعه آنها زیر نیمکت رفته و عصای چوبی را بیرون کشیدند.
مادرم با دیدن این صحنه، زد زیر گریه که احمد اینها – عصاها – مال توست؟
گفتم که هیچی نیست. گریه نکن! پاهایم درد می کند، موقتی است.
گفت: نه احمد، شکنجه ات کرده اند.
گفتم: نه ننه شکنجه نکردند.
بالاخره، در برابر اشک های مادرم مقاومتم را شکستم و اعتراف کردم و گفتم که در درگیری تیر خورده ام. او را متقاعد کردم که مسئله ای نیست. مادرم در آخرین لحظات سراغ فاطمه را گرفت، گفتم از زمانی که دستگیر شده ام از او خبری ندارم. ملاقات با خانواده ام بویژه فرزندانم مرا نسبت به زندگی امیدوار کرد. و از آن پس با روحیه ای مضاعف به استقبال مشکلات و حوادث رفتم.
در یکی از روزهای ملاقات، نوه آیت الله طالقانی، آناناس هدیه آورده بود. هیچ یک از ما از جمله هاشمی رفسنجانی، موسوی خویینی ها و مهدوی کنی و … به خاطر زندگی ساده و طلبگی که داشته اند، نمی دانستند که این میوه را چطور بخورند. یکی می گفت: باید گاز زد و دیگری می گفت که مثل خربزه قاچش کنید. سرانجام هم ندانستیم که چه باید بکنیم؟ آن را به پرولترهای مارکسیست دادیم و آنها خوردند و ما فهمیدیم که باید آن را چطور خورد.