در یادداشتهای جلال آمده که آدمی به اسم حسینزاده ـ که در ساواک بود و من به دلیل چهره خشن و رفتار آزاردهندهاش به او میگفتم: چماق ـ به جلال گفته بود: «کور خواندهای اگر تصور کردهای تو را جوری میکشیم که از تو شهید ساخته شود! یک روز که داری از خیابان عبور میکنی، تو را با ماشین میزنیم، بعد هم میآییم و جنازهات را با سلام و صلوات برمیداریم و یک دسته گل هم از طرف هویدا روی قبرت میگذاریم!»
… جلال در اسفندماه به اسالم میرود. اسفند وقتی است که بچههای مدرسه باید امتحانات خودشان را بدهند. جلال در این زمان شاگردهایش را رها میکند که برود شمال در دریا شنا کند؟! از همه مهمتر از همه، خسرو، برادر کوچک سیمین خانم، قبلا در رکن دوی ارتش و وردست تیمور بختیار بود! او قطعا از قتل جلال خبر داشت و بیتردید، به خواهرش یکحرفهایی زده بود! منتها نمیدانم سیمین خانم به چه دلیلی ساکت است و حرفی نمیزند؟ بعد هم از من دلخور شده که گفتهام: چرا ساکت هستی و واقعیت را نمیگویی؟ سیمین خانم در کتاب «غروب جلال»، درباره او مینویسد: جلال زیبا زیست و زیبا مرد! تردیدی نیست که سیمینخانم زیبایی را میشناسد و زیبا هم زیسته است، اما منظورش از زیبا مردن چیست؟ این چه رازی است که ایشان میداند و کتمان میکند؟
… تیمسار ریاحی ـ که آن موقع رئیس ژاندارمری بود ـ شب حادثه به درِ خانه ما آمده و یادداشتی را داخل خانه انداخته بود: سهبار آمدم و نبودی! همین که یادداشت مرا دیدی، بلافاصله پیش من بیا.
من آن شب میهمانی بودم. وقتی برگشتم و یادداشت را دیدم، بلافاصله رفتم پیش تیمسار ریاحی. گفت: خبر دادهاند که برای جلال حادثهای پیش آمده!
ساعت ۲ نصف شب بود که به اتفاق چندتن از دوستان، به سمت اسالم حرکت کردیم. وقتی به کلبه او رسیدیم، دیدیم که او را به سمت قبله خوابانده و روی او شمد کشیدهاند! میرزای توکلی هم بالای سر جنازه نشسته بود و زار میزد! وقتی به سر او دست کشیدم، دیدم که موهای سفید و پرپشتش، هنوز زندهاند! از آن لحظه تا ماهها، در درون خودم فرو شکستم و نتوانستم از آن واقعه به درآیم.
منبع: وبسایت تاریخ معاصر، مصاحبه با استاد شمس آل احمد
بازدیدها: ۳











