پانسمان فشاری مجروحان
همه آسیب دیده بودند و خونریزی داشتند. مهمترین کار ما این بود که شریان خونریزی دهنده اصلی را ببندیم، جراحت را پانسمان فشاری و محکم کنیم.
ادامه مطلبهمه آسیب دیده بودند و خونریزی داشتند. مهمترین کار ما این بود که شریان خونریزی دهنده اصلی را ببندیم، جراحت را پانسمان فشاری و محکم کنیم.
ادامه مطلبامام فرمودند: اینکه مبارزه نیست و اینها شما را به خود مشغول نکنند. ما دوباره جا خوردیم. پرسیدیم: مبارزه نیست؟! پس چه چیز مبارزه است؟!
ادامه مطلببولدیرفی که من به عنوان دیپلماتی ورزیده، سیاسی و خوش برخورد می شناختم، چنان منفعل شده بود که صورتش سرخ شده مدام عرق می ریخت.
ادامه مطلبگفت: عزت تو سال گذشته دهان مرا سرویس کردی. آبرویم را بردی. حرف نزدی تا اینکه خودت هم به این وضع گرفتار شدی، می بینی اینها تو را می کشند.
ادامه مطلبای ماه زیبا بابایم را ندیدی در راه؟ در حالی که تفنگی بر دوش داشت و به شکار می رفت.
ادامه مطلبموقع گفتگو متوجه شدم که روی میز آقای اجرتون یک زیرسیگاری است که در کف آن نوشته شده است «محمد رسول الله» گفتم: این کار شما توهین آمیز است.
ادامه مطلباو را به تخت شکنجه بسته بودند. مأموران ساواک او را شکنجه می کردند، اما جرئت نمی کردند بعضی جسارت ها را به ایشان بکنند.
ادامه مطلبحسن باقری و مجید بقایی به شناسایی میروند و کنار هم شهید میشوند. ما در محضر حضرت امام بودیم که خبر شهادت ایشان را به ما دادند.
ادامه مطلبآنها اسم مرا حیوان وحشی گذاشته بودند. مرا لخت آویزان می کردند و گاهی بر آلت تناسلی ام شلاق می زدند که بر اثر همین ضربات باد کرده بود.
ادامه مطلباعلام کردیم نه فقط مشروب نمی خوریم، بلکه در میهمانی ها شما هم نباید بخورید، چرا که ما اصلا سر میزی که مشروب سرو شود حضور نخواهیم یافت.
ادامه مطلبگفتیم: ما ایرانی هستیم. با این حرف او یک باره گفت: آهان! ایرانی. ایران، خمینی، اعدام. این کلمه آخر چنان روحم را آزرد که سابقه نداشت.
ادامه مطلبخودش را با تمام هیکل روی جنازه انداخت و زانوی او را شکست. صدای شکستن استخوان به آسمان بلند شد. فامیل های شهید نعره زدند و بلند گریه کردند.
ادامه مطلبرژیم از خواندن نماز صبح زندانیان ممانعـت می کرد. یک روز شهید تندگویان قبل از بیدار باش برای نماز بیدار شد. او را به زیر هشت بردند و شکنجه اش کردند.
ادامه مطلبقذافی به مسئول دفترش گفت: به فرمانده گروه موشکی بگویید یک گروه از بچه ها را معرفی کنند که ده تا موشک و یک سایت پرتاب کننده آماده کنند.
ادامه مطلبماشین و دو فرزندش را به سپاه آوردند. آقای دامغانی پس از اطلاع خیلی سریع به سپاه آمد و با حالت عصبانی گفت که: این ماشین در اختیار پسران من است.
ادامه مطلبگفتم: بیا برویم وسایلمان را برداریم. الان هواپیما می نشیند. وقتی پلکان را گذاشتند، نمی گذاریم آقای خامنه ای پیاده بشوند و به ایران بر می گردیم.
ادامه مطلبامام خمینی جمله معروفی داشتند که «صدام باید برود.» این مطلب یک سیاست کلی برای وزارت امور خارجه بود و ما نیز همین سیاست را دنبال می کردیم.
ادامه مطلبمجاهدین در زندان حسن فرزانه را تحویل نمی گرفتند و گاهی شوخی شوخی او را بدجوری می زدند. بعد از مدتی او را به زندان شیراز تبعید کردند.
ادامه مطلبرفته رفته اشکالاتی جدی در مواضع و ایدئولوژی مجاهدین میدیدم و برخی از آنها را طرح میکردم. آنها ابتدا سعی میکردند به هر نحوی شده مرا توجیه کنند.
ادامه مطلببه امام گفت: آقا اصلا این بنی صدر مسلمان نیست. امام فرمود: ایشان سید و اولاد پیغمبر است، اگر نتوانستید ثابت کنید باید شلاق بخورید.
ادامه مطلببه بنىصدر گفتم: براى شما که آیت الله زاده هستید خوب نیست که زن و بچهتان به این شکل بگردند. گفت: من آنها را به هیچ کارى اجبار و الزام نمىکنم
ادامه مطلبرفتم خدمت آیتالله محمدی گیلانی گفتم: گروهی داریم که بفرستیم بختیار را اعدام کنند. شما اجازه میدهید؟ گفت: بله. نوشت: بختیار مهدورالدم است.
ادامه مطلببه محض رؤیت اطلاعیه جا خوردم. آیه قرآن از بالای آرم سازمان حذف شده بود. آنچه را که می دیدم باور نمی کردم. عرق سردی بر پیشانیم نشست.
ادامه مطلبگفتند: این را از سپاه اخراج کردند و بعداً به جرم سرقت مسلحانه دستگیر شده. گفتم: تو همان نبودی که همه را جمع کردی و علیه حقوق شعار می دادی؟
ادامه مطلبپدر و مادرم آمدند. مادرم حال عجیبی داشت. چادرش را زیر بغل زده و با شتاب زنانه خاصی به سویم می آمد. شرمنده بودم که نمی توانستم پیش پای آنها بایستم.
ادامه مطلبمی گویم: نکند دوباره یک کاروان با تیربار و صورت های پوشیده به این خیابان بیایند و چند نفر از یک بنز استیشن زرهی پیاده شوند و ماجرای ربوده شدنم تکرار شود!
ادامه مطلبشهید رجایی گفت: اسم این جلسه را می گذاریم جلسه نق زن ها، برای اینکه شما باید در این جلسات دائم نق بزنید و به من تذکر بدهید.
ادامه مطلبمأمورین به سراغ سلول شماره هفده رفتند. بعد صدای تالاپ، تولوپ بود که شنیده می شد. آنها با مشت و لگد به سختی آقای هاشمی را کتک می زدند.
ادامه مطلبدرگیری ادامه داشت تا این که مرد کُرد با زور بچه را از بغل مادرش جدا کرد، چند قدمی از آن زن فاصله گرفت و یک دفعه با کلت به دهان بچه شلیک کرد.
ادامه مطلبگفتم: من این جوان را سراغ شما می فرستم، ببین می توانی دویست هزار تومان به او رشوه بدهی، مطمئنم که ایشان قبل از معامله این پول را نمی گیرد.
ادامه مطلب