
بَحیرای راهب
🔸 سلام بفرمایید.
🔹 حاج آقا ماجرای «بَحیرای راهب» چه بود؟
🔸 هنوز رسول خدا (ص) به حد بلوغ نرسیده بود و پیش عموىش ابوطالب زندگی میکرد که همراه او براى تجارت رهسپار «شام» شد. وقتی کاروان ابوطالب به سرزمین «سوریه» رسید و وارد شهر «بُصرى» شد، در نزدیکى صومعهای خیمه زده و به استراحت پرداختند. بَحیرا که راهب صومعه بود، به دیدار اهل قافله شتافت و همه آنها را به مهمانى دعوت کرد. با دعوت او همه اهل کاروان به غیر از پیامبر (ص) وارد صومعه شدند. ابوطالب، محمد (ص) را در کنار کاروان گذاشت و به مهمانى بحیرا رفت.
🔹 پیامبر به مهمانی نرفت؟
🔸 چرا، بَحیرا از مهمانان پرسید آیا همه آمدهاند؟ ابوطالب گفت: جز جوانى که از همه خردسالتر است، همه آمدهاند. بَحیرا گفت: او را نیز بیاورید. ابوطالب به دنبال محمد (ص) رفت و آن حضرت را که در زیر درخت زیتونى ایستاده بود، فراخواند و به صومعه برد.
🔹 بحیرا چگونه متوجه وجود پیامبر در قافله شده بود؟
🔸 در این سفر که به برکت حضور پیامبر (ص) راحتتر از سفرهای قبل بود، روزها که تابش آفتاب سوزان همه جا را فرامیگرفت، لکه ابری پیوسته بالای سر کاروانیان حرکت میکرد و آنان را از گرمای آفتاب نگاه میداشت. بَحیرا با مشاهده حرکت ابر روی کارون متوجه وجود شخصیتی الهی در آن شده بود.
🔹 وقتی پیامبر به صومعه رفت چه شد؟
🔸 بحیرا نگاه عمیقى به آن حضرت کرده گفت: نزدیک بیا با تو سخنى دارم! پس آن حضرت را به کنارى کشید، ابوطالب نیز نزد ایشان رفت. او به پیامبر گفت: از تو چیزى مىپرسم و به لات و عزّى سوگندت مىدهم که پاسخ دهى. آن حضرت فرمود: مبغوضترین اشیاء پیش من این دو بت هستند. بَحیرا گفت: تو را به خداى یگانه سوگند مىدهم که راست بگویى؟ پیامبر فرمود: من همیشه راست مىگویم و هرگز دروغ نگفتهام، سؤال کن!
🔹 بحیرا از پیامبر چه پرسید؟
🔸 بحیرا پرسید: چه چیز را بیشتر دوست دارى؟ پیامبر فرمود: تنهایى را! پرسید: به چه چیز بیشتر نگاه مىکنى و دوست دارى که به سوى آن نگاه کنى؟ فرمود: آسمان و ستارگانى که در آن هست. پرسید: چه فکر مىکنى؟ حضرت سکوت کرد و بَحیرا با دقت به پیشانى او نگریست و پرسش خود را ادامه داد: چه هنگام و به چه اندیشه مىخوابى؟ فرمود: هنگامى که چشم به آسمان دوخته، ستارگان را مىنگرم و آنها را در دامان خود و خود را بالاى آنها مىیابم! پرسید: آیا خواب هم مىبینى؟ فرمود: آرى، و هرچه را در خواب ببینم، در بیدارى نیز همان را مىبینم. پرسید: مثلًا چه خوابى مىبینى؟ پیامبر سکوت کرد و بحیرا نیز خاموش شد.
🔹 پس از سکوت پیامبر چه اتفاق افتاد؟
🔸 بحیرا پس از اندکى توقف گفت: آیا ممکن است میان کتف و دو شانه تو را ببینم؟ حضرت بىآنکه از جاى خود حرکت کند فرمود: ببین! بَحیرا از جا برخاسته نزدیک شد و لباس آن حضرت را از روى شانهاش کنار زد، خال سیاهی پدیدار شد، آنگاه نگاه عمیقى به پیامبر کرد و زیر لب گفت: همان است. ابوطالب پرسید: کدام است؟ چه مىگویى؟ بَحیرا گفت: بگو این جوان با تو چه نسبتى دارد؟ ابوطالب از آنجایىکه آن حضرت را مانند فرزندان خود دوست مىداشت، گفت: فرزند من است! بَحیرا گفت: نه، پدر این جوان باید مرده باشد. گفت: تو از کجا دانستى؟ آرى این جوان فرزند برادر من است. بَحیرا به ابوطالب گفت: گوش کن! آینده این جوان بسىیار درخشان و شگفتانگیز است. اگر آنچه را که من دیدهام، دیگران هم ببینند و بشناسند، او را زنده نخواهند گذاشت. او را از دشمنانش پنهان نگهدار. ابوطالب گفت: بگو او کیست؟ بَحیرا گفت: در چشمهاى او علامت چشمهاى یک پیغمبر بزرگ و در میان کتف او نشانه روشنى در این خصوص وجود دارد.
🔹 ممنون حاج آقا