
از صبح سیزده بهمن مردم هجوم آوردند و کل خیابان ایران و خیابان های فرعی پر از جمعیت شد. روز اول زن و مرد با هم تجمع کرده بودند که اداره اش خیلی مشکل بود. اما از روز بعد قرار شد صبح ها آقایان و بعد از ظهرها خانم ها بیایند.
روز اولی که خانم ها آمدند، حدود دویست نفرشان زیر دست و پا ماندند و بیهوش شدند. انتظامات در اختیار مردها بود و هر لحظه یکی از خانم ها روی دست مردها به بیرون برده می شد. روز دوم چهارصد نفر و روز سوم هشتصد نفر از خانم ها غش کردند. این مشکل را با اعضای شورای انقلاب در میان گذاشتیم. ایشان خدمت امام عرض کردند چنین وضعیتی است و اگر شما موافقید دیدار خانم ها را متوقف کنیم.
امام فرموده بود: شما فکر می کنید اعلامیه های من یا سخنرانی های شما شاه را بیرون کرد؟ شاه را همین بانوان بیرون کردند! چرا می خواهید ملاقاتشان را قطع کنید؟ بروید وسیله آسایش شان را فراهم کنید.
بعد از فرمان امام، عده زیادی از خانم های آشنایان را دعوت کردیم که انتظامات خانم ها را اداره کنند. روز پنجم یا ششم، امام خسته بودند و گفتند امروز ملاقات نباشد. دیدم جمعیت زیادی جمع شـده است. رفتم بالای در دبستان علوی و دیدم شهید صدوقی دم در اسـت. بچه ها ایشان را نمی شناختند و گفتند: امروز ملاقات نیست.
مرحوم صدوقی هم بلافاصله گفت: حالا که تعطیل است، فردا می آیم.
من از بالای در گفتم: نه آقا، برای شما تعطیل نیست.
بعد در را باز کردم و ایشان را به داخل بردم. یک روز دیگر هم قرار بود ملاقات نباشد. پیرمردی برای خودش معرکه گرفته بود؛ شعار می داد، شعر می خواند، دم می داد و بقیه سینه می زدند.
رفتم بالای در و گفتم: پدر جان ملاقات نیست.
گفت: هست.
بعد رو کرد به مردم و گفت: مردم! همه با هم بگویید ما منتظر خمینی هستیم، هیچ جا نمی ریم همین جا هستیم.
مردم هم شروع به شعار دادن کردند و همین طور تکرار می کردند. خدمت آشیخ حسن آقا صانعی رفتم و گفتم: جمعیت زیاد است و نمی روند. ایشان به عرض امام رساندند.
امام فرمودند: در را باز کنید مردم بیایند.
مردم ریختند داخل حیاط. آن پیرمرد آمد و جلوی پنجره ایستاد، کاغذی درآورد و به زبان لری شروع به شعر خواندن کرد. من نزدیک امام ایستاده بودم. از شعرش چیزی متوجه نشدم، ولی جمله ای گفت که یادم نمی رود.
گفت: ای امام زمان، مگر یه همچو نایبی به خواب ببینی.