احزاب و گروه ها

بازگویی بخشی از حقایق

آیت الله محمد محمدی ری شهری

ابر فرصت در حال عبور بود و هر چه زودتر می‌باید از لحظات بهره‌برداری می‌شد. اذان مغرب اجازه عبادت را به مؤمنان یادآوری کرد. نماز مغرب و عشاء را به جماعت خواندیم. پس از آن آماده صحبت با مهدی هاشمی شدم. او را به یکی از اتاق‌های ساختمان آوردند. به حقیقت قرآن و ارواح طیبه معصومین متوسل شدم. از خدا خواستم تا کلامم را نافذ و کارآ سازد. روحی بیمار درگیر اعوجاج خود بود. اگر خدا یاری نمی‌کرد قادر به کمک و راهنمایی او نبودم. فضایی روحانی بر آن اتاق حکومت یافت.

گفتم: تو از خدا نمی‌ترسی؟!

گفت: چرا.

گفتم: می‌ترسی؟

گفت: بله.

گفتم: خدا می‌داند که تو چکاره‌ای و چه کرده‌ای؛ خودت هم می‌دانی، چرا مسائل را نمی‌گویی؟

گفت: گفته‌ام. بعضی از جزئیات هست که شاید نگفته باشم.

گفتم: همه مسائل را گفته‌ای؟

گفت: نه.

گفتم: خب، بگو!

گفت: خیلی خب، خواهم گفت!

در آن فضا کلماتی ساده میان ما رد و بدل شد، اما این کلمات هر کدام معنایی به ژرفای یک قاموس و مفهومی فراتر از حد متعارف یافتند. آری، خداوند اثری در همین واژه‌های ساده نهاد که متهم، به اصطلاح برید! پس از اینکه مهدی هاشمی قول داد حقایق را بازگو کند کمی او را نصیحت کردم. او را از رسوایی و کیفر آخرت و زندگی پس از مرگ ترساندم و یادآوری کردم که رسوایی و کیفر دنیا، اگرچه سخت و طاقت فرساست، آسانتر از عقوبت عقبی است.

و نیز او را به صداقت و پاک شدن در این دنیا دعوت کردم تا دروازه‌های نجات در چشم‌انداز او قرار گیرد. به او گفتم که: تصور کند که بازجوی او خداست و اسلام در حال بازجویی از اوست. گفتم: تو هنوز حقایقی را که در بازجویی‌های ساواک به آنها اعتراف کرده‌ای نگفته‌ای، در صورتی که در نظام اسلامی باید صادقانه تر برخورد کنی.

این بازجویی حدود نیم ساعت به درازا کشید. از اطاق که خارج شدم به برادران بازجو گفتم: بروید و از او بازجویی کنید!

بازجویی جدی او از این تاریخ آغاز شد. او چند مورد از اتهامات خود را، از قبیل برخی از قتل‌های قبل از انقلاب پذیرفت. همکاری او با بازجوها قابل توجه بود و امید روشن شدن مسائل، روز به روز بیشتر می‌شد. پس از چند روز، مهدی هاشمی درخواست کاغذ و قلم می‌کند و نامه‌ای خطاب به من می‌نویسد. ظاهراً در آن نامه سوگند یاد می‌کند که همه مطالب خود را گفته است و چیز دیگری برای گفتن ندارد.

او پس از فراغت از نوشتن، نامه را به بازجوی خود می‌دهد تا او نیز نامه را به من برساند. پس از اینکه بازجو حاضر می‌شود و نامه را می‌گیرد، ناگهان مهدی هاشمی با سراسیمگی نامه را از بازجو مطالبه می‌کند. بازجو هم نامه را به او باز می‌گرداند. مهدی هاشمی نامه را می‌گیرد و پاره می‌کند و ناگهان به گریه می‌افتد و همچون کسی که از دردی کشنده رنج می‌برد و عقده‌ای او را آزار می‌دهد اشک می‌ریزد.

پس از گذشت اندکی می‌گوید: به دروغ نوشتم که چیزی برای گفتن ندارم. کاغذ بدهید تا آنچه دارم بنویسم. بخش مهمی از ناگفته‌ها پس از این حادثه بر ملا شد و نهفته‌های بسیاری آشکار گشت. او خود را آماده مصاحبه کرد و پذیرفت که در دو مصاحبه شرکت کند. مصاحبه‌ای مفصل که تنها به حضرت امام، آقای منتظری و حداکثر سران سه قوه ارائه شود و مصاحبه‌ای کوتاه برای مردم. مصاحبه‌ها انجام شدند. در مصاحبه کوتاه مطلب قابل توجهی ارائه نشد. تلاش مهدی هاشمی در این مصاحبه توجیه کارهای گذشته خود بود. اما مصاحبه دیگر، در حد قابل قبولی، برخوردار از مطالب گفتنی بود.

 

منبع: خاطرات سیاسی، محمد محمدی ری شهری، ناشر: موسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی، چاپ سوم: ۱۳۶۹، ص ۷۳ – ۷۵

نوشته‌های مشابه

اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
نظر بدهید تا شکوفا شوید.x