
روز چهارم یا پنجم انقلاب – که بنده عضو هفت نفر کمیته استقبال از آقای خمینی و در مرحله اول سازمان ها بودم – آقای مهندس بازرگان حکم داد که به سازمان تربیت بدنی ایران بروم و هرچه گفتم: من فقط شش ماه کار اداری کرده ام و بلد نیستم قبول نکرد.
گفت: آنجا لوطی گری و مردمداری نیاز دارد و تو سابقه ورزشکاری داری.
خلاصه اینکه روزی که رفتم گفتم: اصلا تربیت بدنی کجا هست؟
گفتند: تربیت بدنی رفته است مجموعه آزادی.
گفتم: اداره تربیت بدنی بالای پارک شهر بود.
خلاصه اینکه از نخست وزیری به پارک شهر رفتم. ساعت ۲ بعد از ظهر بود که رفتم سازمان را ببینم. در آن ساختمان آقایی به نام مستوفی مدیر باشگاه نادر فوتبال دست دوم آقای خسروانی بود، من را که دید احوالم را پرسید.
گفت: شاه حسینی نبودی کجا بودی؟
و من هم گفتم: می خواستم به مزرعه ام در کرج بروم و اینجا آمدم که سری بزنم.
گفت: اینجا دیگر اداره نیست، اینجا متعلق به باشگاه تهران است.
گفتم: می خواهم ببینم بر سر تربیت بدنی کل چه آمده است. من را سوار ماشینش کرد و به استادیوم آزادی رفتیم. از پله ها بالا رفتیم و هر کسی را که می دیدم، نمی شناختم؛ آنها هم من را نمی شناختند. تا اینکه در راه پله ها آقای عشقی را دیدم که با هم به مسابقات راگبی می رفتیم و نماینده دولت در مسابقات بود.
من را دید گفت: شنیده ام در ورزش نیستی و کار کشاورزی می کنی؟ اینجا چه می کنی؟
گفتم: می خواستم به مزرعه ام در کرج سر بزنم؛ خواستم ببینم اینجا چه خبر است.
به اتاق های دیگر هم رفتم و دیدم آقای علی الهی که حکم را به در منزل ما آورده بود هم آنجاست. ایشان اهل کوچه میرزا محمود وزیر و هم محلی ما بود. با هم احوالپرسی کردیم.
ایشان به من گفت: اینجا بمان تا بعد از ظهر با هم برویم خانه. ماشین گیرت نمی آید. به من می گفت چرا مملکت اینطور شده نمی دانی تربیت بدنی به دست چه کسی خواهد افتاد؟ اثاث را می دزدند و می برند. المپیک آسیایی تمام شده و هر کسی هر کار می خواهد انجام می دهد.
گفتم: وضعیت خیلی بد شده.
با هم به اتاقش رفتیم و چای خوردیم. گفتم: علی کسی در اتاق نیست؟
گفت: نه.
گفتم: آقای مهندس بازرگان حکمی به من داده و من فعلا رییس تربیت بدنی هستم.
گفت: مگر تو مهندس بازرگان را می شناسی؟ به تو حکم داده. گفت: شاه حسینی خدا به تو رحم کند. اینجا یک مشت هستند که… کلی بد و بیراه گفت و گفت: اگر بفهمند تو اینجا هستی تو را می زنند و می کُشند تا نیایی، چون تو سابقه آنها را در تربیت بدنی می دانی.
گفتم: من شش، هفت سال است که نبوده ام.
بعد از چند دقیقه تلفنی زد. از اتاق مجاور مدیر کل آنجا آمد و با من احوالپرسی کرد. ایشان قبلا کارمند ساده بود و آن زمان جزو مدیران کلی بود که در اروپا تحصیلات خوبی کرده بود.
وقتی از حکم من با خبر شد گفت: چه تصمیمی داری؟
گفتم: نمیدانم شما بگویید.
تقریبا ساعت پنج بعد از ظهر شد، تلفن زدند و منشی تربیت بدنی را پیدا کردند که در دفتر را باز کردند و دو سه نامه در آوردند و از حکم من چند کپی گرفتند و در راهروهای تربیت بدنی زدند.
به من گفتند: دوری در ساختمان بزن و الهی تو را به منزل می برد.
بقیه رفتند و من و الهی با هم به منزل برگشتیم. به خانه که رسیدیم گفتم: من دوست ندارم و به هیچ وجه کار دولتی قبول نمی کنم و نمی دانم چه شد قبول کردم.
خانمم گفت: حکومت ملی شده، آزاد شده و استقلال پیدا کرده و در نتیجه آقای خمینی آمده، تو هم با ارتباطاتی که داشتی برو.
خلاصه صبح زود با پیکان مشکی که داشتم با اینکه خیلی خوب راه را بلد نبودم به تربیت بدنی المپیک رفتم. دربان جلوی من را گرفت.
گفت: کجا؟
گفتم: شاه حسینی هستم.
گفت: باید اجازه بگیرم.
گفتم: من رییس تربیت بدنی هستم.
من را دید که پشت ماشین قراضه پیکان هستم و در نهایت اجازه داد اما همانطور من را نگاه می کرد.
گفتم: راه را به من نشان دهید که بروم.
گفت: همراهتان می آیم.
پشت ماشین نشست و من را به ورودی ساختمان رساند.
گفت: ماشین تان را کجا بگذارم؟
گفتم: نمی دانم هر جا باشد؛ کلید نزد شماست، شما چه کاره هستید؟
گفت: من دربان هستم.
تا اینکه وارد ساختمان شدم و به در اتاق که رسیدم، کسی نبود و من دم در ایستادم. یکی از دو نفری که دیروز بودند آمد و گفت به اتاق ما بیاید. خلاصه اینکه خانمی در اتاق را باز کرد و من وارد شدم و شروع به کار کردم.