
بعد از چند ماهی که در کمیته بودم، یکی دو روز مرتب مرا برای بازجویی میبردند، عکسی را نشانم میدادند که: تو این عکس را میشناسی یا نه، چنین خانمی به منزل شما میآمده؟
من میگفتم: صاحب عکس را نمیشناسم و خانمی هم به منزل ما نمیآمده.
تا اینکه یک روز مرا به اتاق بازجویی بردند و با سیمین صالحی رو به رو کردند. سیمین یک چشمش آسیب دیده و از بین رفته بود. او خیلی لاغر و ضعیف شده بود. منوچهری و آرش و یکی دو بازجوی دیگر، دقیق شده بودند که ببینند ما همدیگر را میشناسیم یا نه؟ من بِر و بِر او را نگاه کردم و گفتم: او را نمیشناسم و تا حالا این خانم را ندیده ام. به بازجویی که نزدیکم بود گفتم: این چشمش چی شده؟
سیمین هم مرا نگاه کرد و گفت: به جان بچهام، این اولین بار است که دارم این خانم را میبینم من تا حالا او را ندیدهام.
نیم ساعتی در اتاق بازجویی بودیم. سیمین را بردند، من هم به سلولم بازگشتم، در روزهای بعد هم پشت سر هم از من سؤال میکردند تا اینکه یک روز، دوباره مرا به اتاق بازجویی بردند. سیمین هم در اتاق بازجویی بود، تا مرا دید جلو آمد و گفت: طاهره جان، الهی قربانت بروم، من گفتم که میآمدم خانهی شما.
جریان از این قرار بود که ساواک از طریق افراد بازداشت شده فهمیده بود که سیمین مخفی نبوده و به خانهای رفت و آمد داشته است. بازجوها میخواستند افراد آن خانه را دستگیر کننـد. سیمین گفت: دیشب او را تا صبح شکنجه داده و از سقف آویزانش کردهاند و منوچهری گفته تا حد مرگ شکنجهات میکنیم. او قسم میخورد: اگر شما در اینجا نبودید، همچنان که یک سال نگفتم، باز هم نمیگفتم، ولی دیدم گفتن من دیگر مسئلهای برای شما ایجاد نمیکند.
سیمین از منوچهری قول گرفته بود که به شرطی میگویم که آن خانم را به این خاطر اذیت نکنید و حتی به او توهین نشود. آنها به او قول داده بودند و انصافاً هم در این باره، کاری با من نداشتند. البته اگر بازجوها میدانستند کسی که اسم او را از سیمین میخواهند، گرفتار آنها میباشد و در زندان وجود دارد، به خودشان آنقدر زحمت نمیدادند و سیمین را هم این همه شکنجه نمیکردند. سیمین در سال ۵۳ و یک سال قبل از ما دستگیر شده بود.