
انقلاب که شد بچههای نیروی هوایی به خصوص همافرها با لباس نظامی به راهپیمایی میرفتند. سرویسهای نیروی هوایی از در پادگان که بیرون میآمدند بچهها بیرون میریختند و مردم اینها را روی دست بلند میکردند.
وقتی کمیته استقبال از امام تشکیل شد در اول بهمن ماه، یکی از دوستان ما به نام آقای دانشمنفرد که در مدرسه رفاه بود و چند دوره هم نماینده مجلس شد و اولین فرمانده سپاه هم بودند، ایشان از من دعوت کردند و من از همان ابتدا در کمیته استقبال از امام بودم و برنامهریزیهای مربوط به دیدار همافرها با امام را انجام میدادیم.
آقای بازرگان یکی از بچههایی بود که پایگاه همدان را اداره میکرد، او از زندان که آزاد شد به ملاقات امام رفت، ایشان میگفت که ما از قبل با شهید عراقی در ارتباط بودیم، گفتم: هر طور شده باید امام را ببینم. گفتند: شما امشب اینجا بمانید و من صبح فردا شما را نزد امام میبرم.
گفت: من شب را تا صبح بیدار بودم و صبح با شهید عراقی به شاه عبدالعظیم رفتیم و ایشان گفتند: صبر کن تا من برگردم و رفتند زیارت و برگشتند و ما نماز صبح را پشت سر امام خواندیم، بعد از این که نماز خواندیم من رفتم و دست امام را بوسیدم و گفتم: آقا اینجا محاصرهایم.
وی در ادامه میگفت: به امام گفتم که پایگاههای نیروی هوایی امنترین مکان است ما میتوانیم پایگاه همدان یا مهرآباد را آماده کنیم و ۵ هزار محافظ هم برای شما بگذاریم و تمام دیدارهایتان هم در آنجا انجام شود. آن زمان واقعا هیچکس حتی فکرش را هم نمیکرد که به این زودی انقلاب پیروز شود.
امام خیلی خونسرد فرمودند که: کار به آنجا نمیکشد.
گفت: حاج آقا شما سادهاید شما ارتش را نمیشناسید.
ایشان خیلی خونسرد گفتند: ارتش با ماست نگران نباشید!