
در همان ایام جنگ از طرف نیروهای بسیج سپاه مرا دعوت کردند تا برای سخنرانی به شوشتر بروم، وارد شوشتر شدیم آنجا چند برادر آمدند گفتند: از روستای دوری آمدهایم. روستای ما مردمی صادق، زحمتکش و علاقهمند به امام و انقلاب هستند. سه تا شهید دادهایم و علاقهمند هستیم شما بیایید برای خانوادهها صحبت کنید.
پذیرفتم و با آنها حرکت کردیم به سمت روستا. در آن دوران من در اثر حادثهای پایم آسیب دیده بود و با عصا راه میرفتم. قدری از راه را با ماشین رفتیم و میبایست بقیه را با حیوان برویم، سوار شدیم. وقتی به روستا رسیدیم. اول گفتند برویم خانه شهدا تا بعد به مسجد برویم و مردم را بگویند آنجا بیایند برای شنیدن سخنرانی.
خانه شهید بیغولهای بود تاریک پله هم نداشت. همین طور سرازیر شدیم تا وارد آنجا شدیم. چند لحظهای نشستیم تا چشممان به تاریکی عادت کرد. چشمم افتاد به تعدادی زن که لباس محلی به تن داشتند. از بیرون صدای گاو و گوسفند به گوش میرسید. مادر شهید را معرفی کردند. من زبان آنها را نمیفهمیدم. لهجهشان محلی بود. یک نفر حرفهای آن مادر شهید را براى من و حرفهای مرا برای او ترجمه میکرد.
به مادر گفتم: مادر جان! اگر مشکلی دارید بفرمایید!
مادر شهید کمی سکوت کرد و سپس به آرامی گفت: مشکل دارم اما شما نمیتوانید کاری بکنید.
چطور؟
من چند دفعه به برادرهای سپاه گفتهام، اما کاری از دستشان ساخته نیست. از شما هم کاری بر نمیآید.
حالا شما بفرمایید مشکل چیست؟
بچههای ما راه خودشان را انتخاب کردند و رفتند. ما پیر زنها هم چیزی نداریم. دستهایمان خالی است. به بچههای سپاه گفتم که بیایید مرا ببرید به جبهه تا آنجایی که قرار است نیروها از روی مین رد شوند، من روی مین بخوابم که اقل کم یکی دو تایی که قرار است شهید بشوند زنده بمانند و بجنگند.
از حرفهای آن مادر شهید ماتم برد. رو به بچههای بـسیج کردم. همانها کـه مرا بـرده بودند بـرای سخنرانی. گفتم: شما مرا کجا آوریدهاید؟! من باید برای این آدم صحبت کنم که توی این کوه و کمر با این همه فقر و تنگدستی زندگی میکند و این طور زیبا و مشتاقانه آرزو میکند تا بتواند به بچههای جنگ خدمت کند، حرف بزنم؟