اموال مصادرهای

شبی، من و آقای بهشتی، در دفتر مرکزی حزب صحبت میکردیم. آقای بهشتی از من پرسید که: تو چرا مثل بنیصدر که این همه سخنرانی و فعالیت میکند، سخنرانی و فعالیت نمیکنی؟
لبخندی زدم و ایشان تعجب کرد و پرسید: منظورتان چیست؟
گفتم: من هنوز جایی برای خوابیدن ندارم؛ هنوز منزل برادرم هستم و وقتی شبها دیر به منزل میروم، خجالت میکشم که زنگ بزنم، من آنجا یک میهمان بیشتر نیستم، امکاناتی هم برای مطالعه ندارم.
ایشان خیلی تحت تأثیر قرار گرفت و حتی از من عذرخواهی کرد و گفت: من نمیدانستم. فکر نمیکردم که شما چنین وضعیتی داشته باشید. و بلافاصله پرسید: خوب حالا چه کنیم؟ میخواهید برای شما یک مقرری از طرف حزب تعیین کنیم؟ یا یک کاری به شما بدهیم؟
گفتم: اگر کاری باشد که بهتر است.
وقتی که وضعیت خودم را برایشان توضیح دادم، ایشان هم برای من از زندگیش تعریف کرد. از محرومیتها و آرزوهایش در جوانی و دوران طلبگی، و اینکه چه کارهایی میکردهاند. آرزوهایشان بیشتر در زمینه فرهنگی و سیاسی بود و اینکه در حوزه، از نظر فکری تحت فشار بوده و او را درک نمیکردهاند. درحقیقت داشت با من همدلی میکرد.
بعد قلم و کاغذ آورد و گفت: خب حالا چه کاری به شما بدهیم؟ این اموال مصادره شده را به دست شما میدهیم.
در آن وقت اموال مصادره شده دست شخصی به نام هویدا بود. ایشان اصفهانی و گویا با مرحوم بهشتی آشنایی داشت. شاید آقای بهشتی در نظر داشت سرپرستی تمام اموال مصادره شده را به من بدهد، ولی بعد تردیدی کرد که شاید به آقای هویدا بر بخورد و ابلاغ را به این صورت نوشت که هنوز آن را دارم.
نوشت که تمام اموال مصادره شده که به وسیله دادگاههای انقلاب در سراسر کشور که هنوز سرپرستی برای آنها تعیین نشده است، چه تا کنون و چه در آینده، همه آنها تحویل آقای بجنوردی بشود. حکم عجیبی بود، یعنی هم به معنای عزل هویدا بود و هم نبود. به همین دلیل وقتی که من حکم را پیش هویدا بردم، ایشان مشاور حقوقیش را خواست، خیلی مشورت و فکر کردند که حالا با این ابلاغ چه بکنند. بالاخره فرمولی برای آن پیدا کردند، به این صورت که سازمانی به نام سازمان اموال مصادره شده تشکیل بدهند که سرپرستی آن به عهده من باشد و ایشان فقط چند واحد را که سرپرستانی قبلا برای آنها تعیین کرده بود در اختیار گرفت.
من با تعدادی از دوستانم دست به کار شدیم. در آنجا فهرست بلندی از طرف دادستانی تهیه شده بود که اموال خانوادههای سلطنتی و دیگر طاغوتیان در آن نوشته شده بود. اول بنا شد برای محل دفتر مرکزی یکی از آنها را انتخاب کنیم. شاید به طور اتفاقی یکی از بچهها گفت که: من ساختمان نونهالان را میشناسم؛ در فلان خیابان و محل خوب و مناسبی برای این منظور است.
سوار ماشینها شدیم. ماشینها، شخصی و متعلق به دوستان بود. همه مسلح بودیم. اسلحه من کلت بود که آن را از عباس زمانی در پادگان جمشیدیه گرفته بودم. به ساختمان نونهالان که رسیدیم در زدیم و داخل شدیم. این ساختمان مال بهاییها بود که کسی جز چند مستخدم در آنجا نبودند.
پرسیدم: اتاق مدیر عامل کجاست؟
نشانم دادند. به اتاق مدیر عامل رفتم و همان جا نشستم و گفتم: این دفتر بنده، و شروع به رتق و فتق کار جدیدی که برای من هم ناشناخته بود کردم. اول گفتم که تمام ساختمان را بگردند و همه چیز را صورتبرداری کنند.
یادم میآید، وقتی برادر زادهام احمد را که همراه ما بود مدتی گم کردم چون همه بچهها را برای مصادره اموال به مأموریت فرستاده بودم و همه مستخدمین آنجا هم بهایی بودند، ترسیدم. فکر کردم نکند اینها بلایی به سر احمد آورده باشند. من در ساختمان تنها بودم. اسلحه را درآوردم و شروع کردم به گشتن ساختمان که ببینم احمد کجاست. به زیرزمین رفتم. خانواده مستخدم، آنجا بودند. وقتی مرا با اسلحه دیدند، وحشت کردند.
گفتم: نترسید، دارم دنبال اخوی زادهام میگردم، چیزی نیست.
زیرزمین خیلی بزرگی بود. در یکی از اتاقها را باز کردم. دیدم عجب جایی است. یک بایگانی بسیار منظم، مثل یک کتابخانه بزرگ. احمد آنجا، سرگرم پروندهها شده و گویا بقیه را فراموش کرده بود. این بایگانی متعلق به نونهالان بهاییها بود که به نظر میرسید از اهمیت زیادی برخوردار است.
به احمد گفتم: چرا بدون اطلاع من به اینجا آمدی؟ من نگران شدم، بیا بالا پیش من باش و تنهایی جایی نرو.
احمد آن موقع جوان بود؛ شاید ۱۹ یا ۲۰ سال بیشتر نداشت. احمد را با خودم بالا بردم و گفتم: عجله نکن. پروندهها را هم رسیدگی میکنیم.
البته تا زمانی که آنجا در اختیار من بود یعنی در حدود یک ماه، روی آنها کاری انجام نشد. فردای آن روز، شورایی برای سازماندهی اموال مصادره شده تشکیل دادم که بعدها تبدیل به بنیاد مستضعفان شد. محل برگزاری جلسات شورا، تالار کنفرانس مجاور اتاق من بود. این تالار بسیار باشکوه و از نظر نورپردازی و میز و صندلیها واقعاً بدیع و دیدنی بود.
اعضای شورا چند نفر از دوستان بودند که نشستیم و صحبت کردیم که با این اموال عظیم در سراسر کشور چه کار باید بکنیم. در همان جلسه اول یک نمودار سازمانی کشیدیم که بنا شد سه بخش صنعت و کشاورزی و مستغلات داشته باشیم و به تدریج سرپرستانی برای آنها تعیین کردیم. آقای میرمحمد صادقی را مسؤول بخش صنعت گذاشتیم و سرحدیزاده قائم مقام من شد. موضوع مصادره بیرویه اموال در شهرهای مختلف از جمله شمال، به روزهای اول انقلاب برمیگردد که هنوز سازمان ما اشراف کافی پیدا نکرده بود ولی پس از آن گروههای تجسس ما بر اساس احکام صادره به شهرها میرفتند و آنها را شناسایی میکردند.