
شهید ابراهیم سعیدی… غالباً متواضع و ساکت و اهل عبادت و سجدههای طولانی بود. من و رفقا واقعاً حسرت نمازهای ایشان را میخوردیم که گاهی میدیدم دقایق طولانی در رکوع یا سجده در نمازهای واجب یا مستحب خود هست و یکی دو بار کتابهای سلوک اخلاقی و عرفانی را در دست ایشان دیدم که در گوشهای مینشست و مطالعه میکرد.
از جمله یک بار کتاب سیر و سلوک مرحوم بحرالعلوم را آورد و یکی دو سؤال راجع به معنای بعضی اصطلاحات خاص از آنها پرسید، چون بنده طلبه بودم و این اصطلاحات را میدانستم از من پرسید و من به او گفتم: معنای لفظ را ممکن است من بدانم اما معنویت این الفاظ را تو میدانی…
ایشان در عملیات والفجر ۸ در آموزشهای غواصی در پایگاهی در نخلستان آبادان، پایگاه شهید داوطلب، ایشان مسئول یک دسته از غوّاصها بود که بنده در آن دسته بودم و بنابراین ایشان در آن آموزشها مسئول و فرمانده بنده بود و آموزشها بسیار سخت بود در زمستان سرد، شبها گاهی ۵ – ۶ ساعت و بیشتر در آب سرد آموزش میدیدیم و بعضی بچهها معمولاً مریض میشدند تب داشتند.
یک روز که بنده تب داشتم از ایشان خواهش کردم که اجازه بدهد بنده آن شب را به آموزش نیایم که حالم بهتر شود و به عملیات برسم. ایشان گفت: نه، همه باید برویم ولو شما مریض هستید کمتر فعالیت کن.
من بهداری پایگاه غواصها که در همان نخلستان بود رفتم، به من گفت که: تو تب داری.
آمدم گفتم که: برادر سعیدی من الآن بهداری بودم به من گفتند: تو تب داری، اگر میشود شما اجازه بده من امشب استراحت کنم.
ایشان گفت: حالا بیا، حالا بیا.
ما یک مقدار که رفتیم چون یک مقدار پیادهروی داشتیم تا به رودخانه بهمنشیر برسیم که دوباره آموزشها شروع بشود چون معمولاً شب تا صبح، باز یک استراحت مختصری، صبح تا شب، مدام آموزش بود که باید آماده میشدیم برای عملیات غواصی عبور از اروند و شکستن خط فاو که بعد عملیات موفق والفجر ۸ شد و فاو آزاد شد…
من بعد از یکی دو کیلومتر که آمدم احساس کردم سرم گیچ میرود و نمیتوانم درست حرکت کنم و گفتم: برادر سعیدی من حالم مناسب نیست.
ایشان دوباره گفت: حالا بیا.
دوباره یک مقداری رفتیم احساس کردم حالت تهوّع و سرگیجه هم دارم. دیگر این دفعه برادر نگفتم گفتم: آقای سعیدی حال من مناسب نیست نمیتوانم راه بروم!
ایشان گفت: حالا بیا.
باز یک مقدار رفتیم دیگر نزدیک رودخانه که رسیدیم دیدم باید بنشینم و دیگر نمیتوانم راه بروم. این دفعه با تندی گفتم: سعیدی، من الآن برمیگردم الآن دارم بالا میآورم!
آنجا ایشان جلو آمد و من را در آغوش گرفت و گفت: برادر رحیمپور، من الآن بهداری بودم، الآن خود من دمای بدنم بیش از ۴۰ درجه است! یعنی خودش تب داشت و گفت: دیشب هم من تب داشتم و توی آب از شدت تب، احساس میکردم که عرق میکنم! ولی بیا. این آب شفاست و دیگر تا آخر عمرت نه چنین شبهایی و نه چنین بچههایی و نه چنین حالات و معنویتی و نه چنین آب و وضعیتی را نخواهی دید!
من آن شب با وجود این که حالم خیلی خراب بود از خجالت ایشان رفتم و در آموزش شرکت کردم.