فرهنگ و هنر

بازگشت به معلمی

استاد شمس آل احمد

با اوج گیری انقلاب اسلامی آقای خمینی به ایران آمدند. من در آن ایام مریض بودم و در خانه و بیمارستان بستری. امام در مدرسه علوی ساکن شدند. من اخبارش را از روزنامه و رادیو و تلویزیون پیگیری می ‏کردم. تشنگی و شوق مردم برای دیدن ایشان وصف ناپذیر بود. من هم خیلی شایق بودم. در آن زمان گروهی از اعضای کانون نویسندگان ایران که من در اول انقلاب با دیدن مسائلی از آن استعفا کرده بودم به خدمت آقا رفتند که خبرش در مطبوعات منعکس شد. در آن جلسه امام به خانم سیمین دانشور عنایت کرده چند کلمه هم با ایشان صحبت می نمایند. در آن روزها به آنهایی‌ که خدمت امام رفتند حسودیم می‌شود و خانم دانشور هم به من پز می‌داد که من رفتم امام را دیدم و شما ندیدید! تا اینکه سال ۱۳۵۹ شد.

احمد آقا یک محبت‌هایی از قدیم به ما داشت و به خانه ما می‌آمد و سر سفره به همراه بچه‌ها لقمه نان و پنیری با هم می‌خوردیم و از خاطرات عراق برای بچه‌های ما نقل می کرد که خیلی جاذبه داشت و عکس ‏هایی نیز داریم که انس و الفت‌ها بود. روزی تلفن زنگ زد و من گوشی را برداشتم؛ احمد آقا گفت: تو نمی‌خواهی آقا را ببینی؟

گفتم: به خدا خیلی دلم می‌خواهد؛ ولی چطوری! این پیرمرد، اینهمه فشار این همه دیدار، من چطور ….

احمد آقا گفت: اصلا خود ایشان احوال شما را می‌پرسند. می‌خواهی فردا بیایی؟

گفتم: راست می‌گویی؟

گفت: ماشین بفرستم؟

گفتم: نه! چرا ماشین؟

در آن دیدار خط صحبت امام این بود که فرمودند: من پدرت را می‌شناختم و برادر بزرگت را که در مدینه کشتندش. جلال را هم می‌شناختم. آن سال آمد و کتاب خودش را جلوی دست من دید و گفت: اقا این پرت و پلاها چیست که می خوانید! خودت را هم می‌شناسم و گاهی اوقات صحبت‌هایت را از تلویزیون شنیده‌ام. برو آنجا ـ روزنامه اطلاعات ـ و هر کاری که می‌توانی بکن. به تو کسی نمی‌تواند تهمتی بزند. چیزی به تو نمی‌چسبد، برو آن جا و با قدرت و استحکام کارت را بکن.

عرض کردم که: آقا این موسسه حدود هفتصد، هشتصد میلیون سرمایه بیت‌المال است، در حدود پنج هزار کارمند و کارگر دارد، حدود هزار نفر در تهران، چهار هزار نفر در بقیه جاها و از همه گروه‌ها و اقشار، طیف‌های مختلف ذوقی و سیاسی هستند، از جمله مجاهد، فدایی، توده‌ای و فلان؛ اما در کارهای خودشان یک چیزهایی بلدند. از شما تقاضا دارم، اول اینکه این بچه‌های اتحادیه عوض نشوند و دست به ترکیب آنها نخورد. چون من اینها را سال‌ها می‌شناسم و در رأس کار بوده‌اند، ولی اگر یک آدم ناشناس بیاید آنجا نمی‌شناسم. با این موضع‌گیری می‌روم آنجا. یکی هم اینکه اگر توافقی بکنید ۲۵ درصد این اموال در اختیار ما باشد.

فرمودند: می‌خواهید چه کنید؟

گفتم: می‌خواهم به بچه‌ها بگویم سهام‌گذاری کنند و پخش کنند بین خودشان که احساس بکنند مالک اینجا هستند. من تا سرم را برمی‌گردانم، از پشت به من ضربه نزنند و احساس کنند که دارند برای خودشان کار می‌کنند.

امام گفتند: برو آقا، ناراحت و نگران نباش و با قدرت کار بکن و این مسئله را به احمد می‌گویم.

ما آمدیم رفتیم خدمت عزیزمان آقای دعایی و مشغول شدیم، البته با مخالفت ایشان مسئله ۲۵ درصد اجرا نشد. مدتی هم در شورای سرپرستی صدا و سیما بودم که مسائلی آنجا مطرح بود. در یکی از جلسات شورا توسط آقای صادق طباطبایی، آقای حسن حبیبی و آقای خوئینی‌ها، امام برایم درباره کیهان پیغام دادند و رفتیم روزنامه کیهان. هفت، هشت ماه رفتیم، کاری که از دستمان برمی‌آمد انجام دادیم، اما حوزه کاری من کار اجرایی نبود. من همیشه کارم معلمی بود.

امام خمینی: من با خانوادۀ شما سابقه دارم. با مرحوم پدر شما آقا سید احمد، و با مرحوم آقا سید محمدتقی ـ خدا رحمتش کند که در خدمت اسلام فوت شد ـ سوابقی دارم. منتها آقای جلال‌آل احمد را جز یک ربع ساعت بیشتر ندیده‌ ام. در اوایل نهضت یک روز دیدم که آقایی در اتاق نشسته‌ اند و کتاب ایشان ـ غربزدگی ـ جلو من بود. ایشان به من گفتند چطور این چرت و پرتها پیش شما آمده است. ـ یک همچنین تعبیری ـ فهمیدم که ایشان جلال‌ آل احمد است. مع‌الأسف دیگر او را ندیدم. خداوند او را رحمت کند. شما را هم در تلویزیون گاهی می‌ بینم. (صحیفه امام، ج ۱۲، ص ۲۹۶)
منبع: تاریخ ایرانی، ۱۳۸۹/۹/۱۶، کد خبر: ۱۲

نوشته‌های مشابه

اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
نظر بدهید تا شکوفا شوید.x