
انجمن حجتیه مهدویه ابتدا توسط آیت الله شیخ محود حلبی در مشهد تاسیس شد. آن زمان از منبریان مشهد بود و جلسات مذهبی با صنف بلورفروشان این شهر داشت و بین آنها محبوب و عزیز بود.
در مشهد شیخی بود به نام مصباح. البته غیر از این آقای مصباح یزدی است. آقای مصباح یک بار مرا دعوت کرد به جلسه آقای حلبی بروم و من رفتم. آنجا برای بار نخست مرحوم شیخ محمود حلبی را دیدم. مسن بود و ریش حنایی و قرمز رنگی داشت.
ماجرای حضور خود در این جلسه را برای مرحوم پدرم تعریف کردم، اما چیزی نگفت. روال کار انجمنیها این بود که اعضای خود را به عنوان عناصری خیلی باسواد به جامعه معرفی میکردند. آنها مبلغین خود را که کم سواد، دیپلم یا نهایت فوق دیپلم بودند آقای مهندس صدا میزدند.
حدود سال ۴۴ – ۴۵ بود و من ۱۵ – ۱۶ ساله بودم. چند تا از ما بچه دبیرستانیها را جمع کردند که آقای مهندس از اساتید انجمن حجتیه میخواهد به شما آموزشهایی بدهد. این جلسات در نقاط مختلفی از جمله در خانه خود ما برگزار شد.
آقای … آموزشهایی را به ما میداد و من برخی دست خطهای کلاسهای ایشان را هنوز دارم. تقریر می کرد و ما مینوشتیم. زندگینامه سید محمدعلی باب و سیدکاظم رشتچی را میگفت و اینکه بهاییها چه هستند و فکرشان از کجا نشات گرفته است و سرنوشتشان چه شد.
جملات معروف کتاب سید محمدعلی باب را هم میگفت. یکی دو ماه بعد به ما استدلالهای مقابل بهاییت را یاد داد. این که وقتی یک بهایی این را گفت پاسخش این است و هنگامی که فلان چیز را مطرح کرد جوابش آن است. خلاصه بحث این بود که آفتاب درخشان پشت ابر چه خاصیتی دارد. در این کلاسها سخنان بهاییت بیان میشد و ما با استدلال آنها را رد میکردیم. البته شیوه کار را آقای مهندس … به ما یاد میداد.
حُسنی که من در این جلسات دیدم حفظ نظم و حاکم بودن اصول کار تشکیلاتی و مقرراتی بودن بود. این آموزشها خیلی طول نکشید. جز اولین کسانی بودم که از این آموزشها فارغ شدم و گفتند: باید چند جلسه در مقام پاسخگو به شبهات بهاییان ظاهر شوی. ایرادها گرفته می شود و شما باید جواب همه را بدهی تا سایرین هم یاد بگیرند.
بعد از آن وارد جلسات عمومی ما که شبهای جمعه برگزار میشود میشوی و مدتی بعد هم به عنوان مبلغ انجمن به نقاط مختلف میروی و با بهاییان بحث و آنها را مغلوب میکنی. بودجه زیادی هم داشتند. آن موقع شهر بشرویه در اطراف مشهد یکی از جاهایی بود که بهایی داشت. برای همین طلبههایی از این شهر به کلاسهای انجمن میآمدند تا بتوانند با بهاییان آنجا بحث کنند.
مدرسین انجمن به این طلبهها آموزش میدادند و میگفتند: برو به عنوان ناشناس و علاقهمند در جلسات بهاییان بشرویه شرکت کن و این حرف ها را هم بزن.
آن موقع خلبانان نیروی هوایی به شدت به بهاییت گرایش پیدا کرده بودند. هویدا تازه سرکار آمده بود و می گفتند بهایی ها در نیروی هوایی زیاد شده اند. انجمنی ها میگفتند باید به هر طریقی در جلسات آنها نفوذ کنیم و برویم ببینیم آنها چه میگویند…
آشیخ محمود مدتی بعد به تهران رفت و یکی دو سالی ماند. سال ۴۵ از طلبههای مبارز شنیدم که آقای شیخ محمود حلبی از تهران به مشهد آمده و میخواهد منبر برود. با دوستان طلبه گفتیم در جلسهاش شرکت کنیم و از او بپرسیم چرا ایشان وارد مبارزه علیه شاه نمیشود.
جلسه که شروع شد چند تا از این طلبهها با اصرار این سوال را از ایشان پرسیدند. آقا شیخ محمود سکوت اختیار کرد. تا این که طلبهها پرسیدند که: الان ساواک جلوی تشکیل محافل مذهبی را میگیرد اما چرا با انجمن حجتیه کاری ندارد؟
آقای حلبی از این طلاب پرسید: مثلا به کدام محفل مذهبی اجازه فعالیت داده نمیشود؟
یکی از طلبهها گفت: سخنرانیها و منبرهایی که طرفداران آیتالله خمینی برگزار میکنند.
آقای شیخ محمود نگاهی به ما کرد و گفت: اینها – منبریهای طرفدار آیتالله خمینی – دکان باز کردهاند ولی ما دکان باز نمیکنیم.
این حرف ایشان گران آمد و برخی طلاب و من اعتراض کردیم. محفل بلورفروشان بود و ما چند تا در آن بیگانه. ما از جلسه زدیم بیرون. البته این بلورفروشان بعدها همه مرید آقای استاد محمد تقی شریعتی پدر دکتر علی شریعتی شدند.
از آن به بعد برخی طلاب دیگری که به محافل و گعدههای انجمن حجتیه در مسجد گوهرشاد میرفتند خط خود را عوض و این انجمن را ترک کردند. من هم بعد از آن حرفهایی که از زبان شیخ محمود درباره امام شنیدم جلسات حجتیه را برای همیشه رها کردم.