
در امیریه، نزدیک باغ شاه، منزلی در اختیار آیت الله میلانی بود. – در آن روزها، آقای میلانی تقریباً محور اصلی بودند. – من و آقای باهنر رفتیم منزل آقای میلانی، خیلی جسور بودیم، نباید اینجا میآمدیم. بعد از انجام کارها، سوار ماشین خط شدیم از خانه آقای میلانی – امیریه – به طرف شمال شهر.
یک وقت دیدم یکی دست گذاشت شانه من، نگاه کردم دیدم گروهبانی است از واحد خودمان در پادگان، نامش گروهبان قاضی بود، اهل قزوین؛ حالا هم هست. ما در باغ شاه با او رفیق بودیم، گاهی او را مهمان میکردم، به شیر یا بستنی و غذا، – یک باجه فروش آزاد غذا بود که هر وقت نمیخواستیم از غذای سربازخانه بخوریم، به آنجا می رفتیم. – احوال پرسی کرد و خیلی گرم گرفت.
ما هم گرم گرفتیم و هیچ فکر نمیکردیم که او در تعقیب ماست و مسؤولیتی دارد. ایستگاه بعدی که رسیدیم، گفت: بفرمایید برویم پایین.
گفتم: کجا برویم؟
گفت: باغ شاه؛ من مأمور شما هستم، حالا شما را پیدا کردم، باید برویم باغ شاه.
من گفتم: این جور خوب نیست، آمدن من با این لباس جرم است. من که فراری نیستم، مقداری خسته بودم، نگران بودم، بچهها را بردیم مشهد، زیارتی رفتیم، حالا برگشتیم. لباسهایم شاه عبدالعظیم است، منزل خواهرم – منزل خواهرم در محله پل سیمان بود – فردا میروم لباسهایم را برمیدارم و خودم میآیم. چرا شما میخواهید به این صورت ببرید که برایم مشکلاتی درست شود؟
گفت: نه، من نمیتوانم از شما جدا بشوم.
گفتم: این جور که نمیشود، من باید توصیهای برای فرمانده بگیرم. به هر حال برای من اسباب زحمت میشود، اگر شما الآن مرا به عنوان سرباز فراری ببرید …
گفت: تنها کاری که من میتوانم بکنم این است که با هم برویم از فرمانده اجازه بگیرم، تا صبح همراه شما باشم و شما لباس عوض کنید، والا باید برویم باغ شاه.
حسابی توی دردسر افتاده بودم. فکری به ذهنم رسید. گفتم: خیلی خوب، حالا که اصرار داری، به همین ترتیب که تو میگویی عمل میکنیم. فقط سر راه، همین بالای چهارراه کالج منزل یکی از فامیلهای ماست – آنجا منزل دایی همسرم بود – چند لحظهای آنجا توقف کنیم، من ترتیب کارها را میدهم. ضمن خداحافظی، تلفن میکنم لباسهایم را بیاورند.
پذیرفت و نشست. آقای باهنر آهسته به من گفتند: ایستگاه بعدی من با او دعوا راه میاندازم. او را میگیرم و با او گلاویز میشوم. شما پیاده شو و فرار کن. با من کاری نمیتوانند بکنند.
دیدم برای آقای باهنر بد خواهد شد، ممکن است به عنوان کسی که سرباز فراری را در فرار کمک کرده است دستگیر کنند.
گفتم: ممکن است راهحل دیگری پیدا شود. فعلا که موافقت کرده است که با ما بیاید خانه.
سه نفری بالای چهار راه کالج پیاده شدیم و وارد خانه شدیم؛ منزل مرحوم سیدکمال طباطبایی، نوۀ مرحوم آیتالله یزدی صاحب عروه الوثقى و دایی همسرم. رفتیم طبقه دوم نشستیم و مشغول پذیرایی شدیم. یکی دوبار آمدم پایین چای و میوه بردم. خانوادهمان هم پایین بودند. صاحبخانه که دفتر اسناد رسمی داشت، منزل نبود. من فکر کردم که حالا موقعیت خوبی است برای فرار.
فقط مشکل، آقای باهنر بود که معلوم نبود آیا مشکلی خواهد داشت یا نه. در انتظار آمدن لباس سربازی در بالا نشسته بودیم. آقای باهنر به بهانهای آمد پایین و به خانواده ما گفت: این دفعه که فلانی آمد پایین، بگویید دیگر برنگردد، چرا بر می گردد؟
این بار که آمدم پایین، همسرم گفت که آقای باهنر چنین پیشنهادی کرده است. من هم پذیرفتم، عبایم را برداشتم و از خانه آمدم بیرون. یک کوچه آن طرفتر، منزل برادرزنم بود، آقای سیدرضا مرعشی، مهندس کشاورزی، رفتم منزل آنها. گروهبان قاضی کمی معطل شده بود، پرسیده بود: فلانی نیامد؟
آقای باهنر هم با اظهار بیاطلاعی آمده بود پایین و پرسیده بود: فلانی کجاست؟
همسرم هم گفته بود: او که خانهاش اینجا نیست، گاهی اینجا میآید. مهمان است، حالا هم رفت! نمیدانیم کجا رفت …!
گروهبان بیچاره گیر افتاده بود، مانده بود چه باید بکند. داد و فریاد و تهدید کرده بود و بعد تلفن کرده بود به بالا دست خودش، سروان حقی. ضمن گزارش شرح ماجرا، کسب تکلیف کرده بود. میان آنها صحبتهایی رد و بدل شده بود. ظاهراً گفته بود بیا. به هر حال منزل را ترک کرده بود.
آقای باهنر از این جریان خاطره شیرینی داشت. میگفت: همین طور که این مأمور داد و فریاد میکرد و ما هم دفاع میکردیم که به ما چه مربوط است، مگر او را به دست ما سپرده بودی؟ ناگهان صاحبخانه با زن و بچه وارد شدند و رو در رو با یک نظامی در حال پرخاش! شرایط زندگی و خانه آنها طوری بود که از این وضع دچار نگرانی شده بودند. صاحبخانه هم از ترس غش کرده بود.
اینها در عراق بزرگ شده بودند ـ نوادههای سید محمد کاظم یزدی – و بچهها با لهجه عربی یا امّاه، یا امّاه میگفتند. آن مأمور هم حسابی دچار وحشت شده بود و فرار. خیلی طول نکشید که آقای باهنر و همسرم آمدند خانهای که ما بودیم و جریان را شرح دادند، خالی از تفریح نبود.
فردا صبح روی بالکن خانه جدید در حال نماز بودم. از انجا خانهای که آن جریان دیروز در آن پیش آمد، دیده میشد. دیدم همین گروهبان قاضی برای یادداشت شماره خانه آمده است. روز گذشته از دستپاچگی فراموش کرده بود شماره را یادداشت کند. بعدها طلبههایی که با ما دوران سربازی را میگذراندند تعریف کردند که سروان حقی آمد سرصف و گفت: هاشمی را پیدا کردیم، دستگیر میکنیم و میآوریم همین جا، میبندیمش به تخته شلاق، جلوِ شما.