بین الملل

دست حاج قاسم

علی خفاف

خاطرم هست که خدمت حاجی رسیدم که اگر کاری دارد برایش انجام بدهم. دیدم که در حال لباس پوشیدن است که ساعت ۱۲ شب به جایی برود. ما اطلاعی نداشتیم که قرار است حاج قاسم بیاید. یعنی هیچ کس خبری نداشت. بر همین اساس، خروج ابومهدی آن هم ساعت ۱۲ شب برایم عجیب بود. سعی کردم ایشان را از بیرون رفتن منصرف کنم اما نپذیرفت. خیلی با ایشان کلنجار رفتم که بیرون نروند، اما نپذیرفت. حتی به ایشان گفتم صبر کنید همراه شما بیایم اما باز هم قبول نکرد و تنها دو نفر از بچه‌ها همراه او رفتند که آن هم در جایی از مسیر از خودرو پیاده شده و برمی‌گردند.

من به اتاق برگشتم، مدتی گذشت تا اینکه یک خبر فوری روی گوشی‌ام آمد که فرودگاه بمباران شده است. اصلا ذهنم به این سمت نرفت که ابومهدی به سمت فرودگاه رفته باشد و حتی قرار باشد که حاج قاسم به عراق بیاید. ابومهدی به من گفته بود که نزدیک هستم و زود برمی‌گردم. نگرانی نداشتم و حتی فکر می‌کردم که گروه‌ های مقاومت آمریکایی‌ها را زده‌اند. آرام آرام اخبار بیشتری می‌آمد تا اینکه شنیدم تشریفات حشدالشعبی در فرودگاه را زده‌اند.

خبری از ابومهدی نشد و من آرام آرام نگران شدم. تلفن بچه‌هایی که همراهش بودند را گرفتم، خاموش بودند. تلفن خود ابومهدی را گرفتم، دیدم در اتاق خودمان است. ابومهدی بدون تلفن رفته بود. پایین آمدم و به سمت فرودگاه حرکت کردم. در مسیر، تلفن‌ها ادامه داشت و همه سراغ ابومهدی را می‌گرفتند. متوجه مسیر و زمان نشدم تا اینکه به فرودگاه رسیدم. دیدم که شرایط نرمال است و مردم راحت وارد و خارج می‌شوند. از دور محل آتش بمباران را دیدم و به سمتش رفتم. وقتی صحنه را دیدم حس عجیبی به من گفت بلایی سر ابومهدی آمده است.

زمین پر از تکه‌های آهن‌های ماشین بود و بوی سوختن بدن انسان فضا را گرفته بود. چند نفر مشغول خاموش کردن آتش بودند. خیلی فضا شوک‌آور بود و هیچ کسی هم روایتی نداشت. به سمت مرکز آتش رفتم و یک ماشین سواری را دیدم که مشخص بود موشک خورده است. به داخل ماشین رفتم. از صندلی عقب آن هیچ چیز باقی نمانده بود، اما در جلوی ماشین یک تکه از جنازه محمد شیبانی و محمدرضا باقی مانده بود.

چند جسد دور و بر ماشین بودند اما هیچ کدام نشانی از ابومهدی و حاج قاسم نداشتند. پیکر وحید، شهروز و حسن را می‌شد تشخیص داد، اما پیکر محمدرضا بی‌سر بود. ظاهرا شدت ضربه به ماشین دوم کمتر بود و می‌شد جنازه‌ها را تشخیص داد. ناگهان یکی از بچه‌ها مرا صدا زد و گفت: اینجا یک دست افتاده است که می‌گویند برای حاج قاسم است. مرا آنجا برد، دنیایم خراب شد. دست را بغل کردم، هیچ راهی نداشت که بگویم دست حاج قاسم نیست. همه چیز نشان می‌داد دست حاج قاسم است و بیان این موضوع سخت‌ترین کار زندگی‌ام بود.

یک روز که حال حاج قاسم بد شده بود، من برای درمان بالای سر ایشان رفتم. وقتی پیراهنش را باز کردم دیدم که یک جای سالم در بدن حاجی نیست و همه جایش پاره پاره بود. این قدر بدنش عمل جراحی شده بود و ترکش خورده بود که نمی‌دانستم کجا را معاینه کنم. حاج قاسم هم همان شب ماجرای تمام ترکش‌هایی که خورده بود را برایم تعریف می‌کرد. همین موضوع باعث شد که من وقتی تکه‌های بدنش را در فرودگاه پیدا می‌کردم آنها را از روی ترکش‌ها بشناسم.

هیچ قطعه‌ای از بدن ابومهدی نمانده بود. در همان تاریکی روی زمین نشسته بودم و دنبال تکه پاره‌های بدن‌ها می‌گشتم. تکه‌ای از پشت سر پیدا کردم که مو داشت. موها دوده گرفته بود. آنها را شستم و متوجه شدم که متعلق به ابومهدی است.

۰
چند جسد دور و بر ماشین بودند اما هیچ کدام نشانی از ابومهدی و حاج قاسم نداشتند. پیکر وحید، شهروز و حسن را می‌شد تشخیص داد.x
خبرگزاری ایسنا، ۱۴۰۱/۱۰/۱۴، کد خبر: ۱۴۰۱۱۰۱۴۰۹۱۵۳

نوشته‌های مشابه

اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
نظر بدهید تا شکوفا شوید.x