
اوج گیری مخالفت ها با «لایحه انجمن های ایالتی و ولایتی» موجب آشنایی من با نام حضرت امام شد. از آن روز من عاشق و شیفته این پیر فرزانه شدم. برادرم مهدی این راه را بهتر از من رفت، زیرا او با عضویت در هیئت های مؤتلفه خود را کاملاً تحت انقیاد و اطاعت رهبر مردمی انقلاب در آورده بود و به دفعات توانسته بود به محضر ایشان برسد و از رهنمودهای او بهره جوید. اندیشه ارسال نشریه «ندای حق» به آدرس هایی که مجله «راه مریم» را دریافت می کردند و هزینه های مربوط به این کار مانند تهیه پاکت تمبر و بهای مجله؛ ما را بر آن داشت که به طور جدی به فکر تأمین بودجه و چاره ای باشیم.
روزی که با برادرم مهدی در این خصوص صحبت می کردم. او گفت که گزارشی از فعالیت هایمان به محضر امام بدهید، اگر کار شما مورد تأییدشان باشد از شما حمایت کرده و کمک می کند. من از او خواستم که امکان ملاقات با حضرت امام را برایمان فراهم کند. او نیز پس از مشورت با حاج مهدی عراقی خواسته ما را پذیرفت و قول داد که در اولین ملاقات با امام، تقاضای ما را برای دیدار حضوری طرح کند. ما نیز مشغول تهیه گزارشی شدیم تا بتوانیم به آن وسیله نظر و تأیید امام را نسبت به کارهای خود جلب کنیم. مرجانی که دایره فعالیتش گسترده تر و نفوذی در حوزه مرکزی بود توانست حدود ۴۸ جلد کتابی را که درباره تبلیغ میسیونرهای مسیحی در ایران چاپ شده بود، جمع کند. ما این کتاب ها و یک سری نشریات راه مریم و راه عیسی را داخل یکی دو تا گونی ریخته و منتظر شدیم تا روز موعود فرارسد.
اوایل سال ۱۳۴۲ روزی که برادرم و شهید حاج مهدی عراقی با حضرت امام ملاقات داشتند، من، مرجانی و میرمحمد صادقی نیز با آنها همراه شده و به قم رفتیم. شهید حاج مهدی عراقی و برادرم صبح به دیدار حضرت امام رفتند و ما در حرم حضرت معصومه (س) منتظر آنها شدیم. وقتی از نزد امام برگشتند به ما گفتند: برای همین امروز ساعت ۵/۳ تا ۴ بعد از ظهر وقت ملاقات برای شما گرفتیم. ما با شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدیم. آن روز را در حرم به زیارت، دعا و نماز گذراندیم تا ساعت دیدار فرا رسید. وارد منزل حضرت امام شدیم. خانه ای با سبک و معماری قدیمی و بافت اندرونی و بیرونی در مقابلمان بود. در کنار حیاط اندرونی چند تخت چوبی قرار داشت و روی آن فرش یا زیلو بود. منتظر آمدن امام شدیم. امام آمد، نور آمد. از جای برخاستیم، سلام دادیم و ادای احترام کردیم. امام جواب سلاممان را دادند، بعد ما در مقابل ایشان زانو زدیم و نشستیم و با اجازه ایشان گزارش فعالیت هایمان را ذکر کردیم. از مبارزه و تبلیغ و خطر میسیونرهای مسیحی صحبت کردیم. درباره «ادونتیست های روز هفتم» و اینکه چه کسانی هستند و چه می کنند، توضیح دادیم.
مرجانی برای اغراق گفت که اینها میسیونرهای مسیحی توانسته اند در شهرستان همدان یک روستا را کاملاً مسیحی کنند. با این گفته حضرت امام با هیبت همیشگی خود به او نگاه کردند و پرسیدند: کجاست؟
مرجانی متوجه شد که امام به اغراق او پی برده و در نتیجه ساکت شد و دیگر چیزی نگفت. ولی ما بریده بریده حرف های خود را زدیم و با همان حال و روح جوانی گفتیم که ما قصد مبارزه با آنها را داریم و می خواهیم پرچم اسلام را در همه جا به اهتزاز درآوریم. بعد نشریات راه مریم و راه عیسی و کتاب هایی را که با خود همراه برده بودیم، از گونی در آوردیم و یک یک به امام نشان دادیم. با صحنه جالبی مواجه شدیم. امام هر جزوه و کتابی را که می گرفتند، نگاهی به عنوان آن می کردند و می فرمودند: دیده ام، دیده ام، این را هم دیده ام.
و آنها را کنار دست خود می چیدند. ما باورمان نمی شد که امام این همه کتاب و جزوه را دیده باشند، به همین خاطر رفتار ایشان به ما برخورد، طوری که در درون احساس ناراحتی می کردیم. اینکه امام حتی یک کتاب را هم نگفتند که ندیده ام، برای ما تازگی داشت. بغض گلویمان را گرفته بود. امام وقتی عناوین همه کتابها را دیدند و کنار گذاشتند، فرمودند که دو تا کتاب دیگر هم هست و اسامی آن دو را ذکر کردند که البته من الان اسم آنها را به خاطر ندارم و درباره آنها صحبت کردند ما جا خوردیم، عجیب بود. ما نتوانسته بودیم به این دو کتاب دسترسی پیدا کنیم.
گویا در آن کتاب ها به مرزهای کشور شبهه وارد شده بود و رژیم طاغوت به همین علت اجازه نشر و توزیع آنها را به مسیحیان نداده بود. ما از اطلاع و وقوف امام به این دو کتاب و مطالب آن بسیار شگفت زده شدیم. ناراحتیمان فراموش شد و کمی خود را جمع و جور کردیم. فهمیدیم که ما دچار توهم شده ایم و امام خیلی جلوتر از همه حرکت می کنند. بعد از این درس بزرگ، به امام گفتیم که ما ده هزار آدرس را که جزوات ادونتیست ها به آنجاها ارسال می شود به دست آورده ایم و قصد داریم در مقابل حرکت آنها به همان آدرس ها نشریه ندای حق را بفرستیم، ولی مشکل مالی و بودجه ای داریم
حضرت امام (نقل به مضمون) فرمودند: اینکه مبارزه نیست و اینها شما را به خود مشغول نکنند. ما دوباره جا خوردیم و با تعجب پرسیدیم: مبارزه نیست؟! پس چه چیز مبارزه است؟! امام (نقل به مضمون) فرمودند: اینها پنجاه سال است در این مملکت کار می کنند، نتوانسته اند هیچ موحدی را مسیحی کنند. لاابالی کرده اند، ولی بی دین نکرده اند، این جریانات یک سرمنشاء دارد، مثل یک نهر است، شما بروید دنبال سرچشمه. اینها همه از فساد رژیم است، شما بروید دنبال آن، اینها وقتتان را می گیرد. ما بیشتر منفعل شدیم دیدیم که امام می گویند اینها مبارزه نیست، پس این همه زحمتی که ما می کشیم چه می شود؟
حضرت امام مطالب خود را ادامه دادند و فرمودند (نقل به مضمون): یک گروه دارند کار می کنند به نام ضدبهایی که مربوط به آقای حلبی است، می خواستم به آنجا معرفی تان کنم، اما آن هم مبارزه نیست. با مطلب آخری که امام در آن جلسه فرمودند، دریافتیم که ایشان به همه زوایا و ابعاد وارد و آگاه هستند و خیلی راحت و صریح سخن می گویند. به ایشان گفتیم: پس ما باید چه کار کنیم؟ تکلیفمان چیست؟ حضرت امام با همان لحن شیرین که همه قشرها آن را درک می کنند، فرمودند (نقل به مضمون): همین مبارزه ای که روحانیت دارد می کند، همین کار را بکنید.
ما در ذهن و فکر خود به این می اندیشیدیم که روحانیت کار خاصی نمی کند. به مسجد و منبر می رود و سخنرانی می کند. اگر سخنرانیش خیلی تند باشد، می آیند او را می گیرند و چند صباحی به زندان می برند. ما در آن زمان بیشتر از این حد نمی توانستیم فکر کنیم و نمی توانستیم قبول کنیم که کار روحانیت مبارزه است. اما گذشت زمان ثابت کرد که در فعالیت ها و حرکت های انقلابی، آنچه که مفید و مؤثر بود، همین حرکت روحانیت بود که موجب سلامت سایر فعالیت ها و موجب حرکت عظیم ملت و امت اسلامی شد. ما آن روز به مبارزه مسلحانه، کارهای تشکیلاتی و حزبی و جنگ های چریکی می اندیشیدیم و این نوع حرکت ها (وعظ و خطابه روحانیون) برای ما مبارزه قلمداد نمی شد. این گذشت زمان بود که خلاف اندیشه ما و صواب اندیشه امام را ثابت کرد. مدت ملاقات ما با امام به پایان رسید. از ایشان خداحافظی کرده و بازگشتیم.