
در ارومیه استانداری داشتیم که مرتب به اینجا و آنجا نامه می نوشت کـه ایـن حسنی، بی سواد است، مدیریت ندارد. امام جمعه ی محترم خوی حاج آقا نجمی از او با تقواتر است با سوادتر است و … همه جا را پر کرده بود.
تا اینکه روزی همین استاندار به تحریک عده ای، چند نفر را هم با خود بر می دارد و به جماران می برد. آن جا خدمت حضرت امام می رسند و نامه ای هم خطاب به ایشان نوشته بودند که در آن هـمین حرف ها را تکرار کرده بودند. این صحنه را یکی از آقایانی که با استاندار به آنجا رفته بود، بعداً بـرای مـن نـقل می کرد.
استاندار نامه را تقدیم امـام می کند. امـام نـامه را می خوانند، بعد سؤال می کنند: نامه را کی نوشته؟
استاندار می گوید: بنده.
امام بـدون اینکه به کسی نگاه کنند، می پرسند: شـمـا چـه کاره هستید؟
میگوید: مـن استاندار آذربایجان غربی هستم.
امام میفرماید: شما حتماً همه ی کارهای مربوط به استانداری را به وجه احسن انجام دادید، آن وقت نوبت به این رسیده که بـه کـارهای مـن رسیدگی بکنید؟
آن فرد نقل می کرد حضرت امام این جمله را فرمود و بعد، روزنامه ای روی میز بود، نامه را زمین گذاشت و آن روزنامه را برداشت و در حالی که آن را حائل بین خود و ما قرار داده بود، مشغول مطالعه ی روزنامه شد. معنایش این بود که بلند شوید و بیرون بروید.
میگفت همه بلند شدیم و با کمال شرمندگی و در حالی که سراپای وجودمان غرق در عرق شده بود، از اتاق امام بیرون آمدیم.