بین الملل

فرار از سیاه چال مِستر

جلال شرفی

ـ جلال جان، خودتی عزیزم؟

ـ بله، شما؟

ـ احمد امیری هستم، مسئول پیگیری پرونده ات در دبیرخانه شورای عالی امنیت ملی! عزیزم، خواستم مطمئن شوم خودت هستی. الان به سفارت خبر می دهم برای انتقال شما یک اکیپ بفرستند. همان جایی که هستی بمان. الان دقیقا کجایی؟

ـ دور و بر دانشگاه مستنصریه هستم.

چند کلمه که صحبت می کنم، ارتباط قطع می شود؛ اما در این شرایط ترس و اضطراب روحیه ام تقویت می شود و حس خوبی دارم. بعد از مدت ها انرژی می گیرم. با یک ایرانی صحبت کرده ام که می شناسمش. او هم مرا می شناسد. حس لذت بخشی است؛ یک جمله عاطفی فراموش نشدنی: «جلال جان، خودتی عزیزم!» با خودم می گویم: چند قدم بیشتر با سفارتمان فاصله ندارم. خدا کند اتفاقی نیفتد.

بعد از قطع شدن تلفن، طول می کشد دوباره تماس بگیرند. کمی نگرانم. توی خیابان دور خودمان می چرخیم. می گویم: نکند دوباره یک کاروان با تیربار و صورت های پوشیده به این خیابان بیایند و چند نفر از یک بنز استیشن زرهی پیاده شوند و ماجرای ربوده شدنم تکرار شود! هول کرده ام.

ناگهان سه ماشین را می بینم که به ما نزدیک می شوند. کم مانده قلبم از تپش بایستد. چشمانم را تیز می کنم تا آنها را دقیق تر ببینم. همین طور که ماشین ها نزدیک می شوند، شماره پلاکشان چشمم را روشن می کند! مثل بچه ها ذوق می کنم. دلم می خواهد بالا و پایین بپرم، اما قفل و زنجیرها سنگینی می کند. ماشین های سفارتمان هستند. حالا انگار در خاک خودم هستم.

می آیند و کنار خیابان پشت هم می ایستند. ماشین ما هم به آنها نزدیک می شود. هنوز باورم نمی شود سوار ماشینی خواهم شد که پلاک سفارتمان را دارد و ایرانی است. از اولین ماشین، آقای فاضل توسلی، رایزن سیاسی سفارت پیاده می شود و پشت سرش یک نفر که او را نمی شناسم…

با فاصله سیصد چهارصد متر پشت سر ماشین آقای توسلی حرکت می کنیم. سفارت دری دارد توی کوچه… از همان در می رویم توی حیاط. ناباورانه پایم را روی سنگ فرش حیاط سفارتمان می گذارم و پیاده می شوم. یک لحظه فکر می کنم خواب می بینم. به ساختمان قدیمی سفارتمان نگاه می کنم، هیچ روزی این طور عاشقانه به این ساختمان نگاه نکرده بودم. فکر نمی کردم یک بار دیگر آن را ببینم.

بچه های کارمند محلی و یکی دو دیپلمات از جلویم رد می شوند. مرا نمی شناسند. فکر می کنند یکی از شیوخ عراقی ام؛ چون ظاهرا امروز سفارت مهمان دارد ، تردد زیاد است. وقتی با این لباس ها از کنار همکارانم رد می شوم مرا نمی شناسند. گاهی به زور خنده ام را نگه می دارم. اگر به همکارانم بگویم جلال هستم، باور نمی کنند و بعد می ریزند روی سرم!

با صدای ابوعلی به خودم می آیم. خدا حافظی می کند و می گوید: آقا جلال، این هم سفارتتان، خداحافظ!

دست می دهم و می بوسمش. از او تشکر می کنم. از پشت نگاهش می کنم؛ آرام به طرف ماشینش می رود؛ چه کار مردانه ای برایم انجام داد! کمتر کسی اهمیت کاری را که او برایم کرد می فهمد. همین طور که با نگاه بدرقه اش می کنم، از در سفارت با ماشینش بیرون می رود.

احساس خستگی می کنم. تقریباً ۴۸ ساعت است نخوابیده ام و هر لحظه اضطراب داشته ام. دلم می خواهد در گوشه ای آرام دراز بکشم و آنقدر بخوابم که این اتفاق یادم برود. در همین حین، آقای فاضل توسلی همراه آقای سید حسین ذوالانواری که نفر دوم سفارت است، به طرفم می آیند.

بعد از سلام و احوال پرسی، به طرف ساختمان اداری سفارت می رویم. توی اتاق آقای ذوالانواری چند نفر از همکاران به دیدنم می آیند. همه شان خوشحال اند. بعضی گریه می کنند. بعضی بهت زده اند که آیا این خود جلال شرفی است؟ پس چرا به این روز افتاده است!

وقتی زنجیرها و قفل هایی را که روی آن «امنیت اروپا» نوشته شده نشانشان می دهم، آقای ذوالانواری می گوید: باید از این شرایط آقای شرفی فیلمبرداری و مستندسازی شود. دوباره حلقه های زنجیر را به دست و پای راستم می اندازند. کسی را می فرستد دنبال آقای محمدرضا طلاجوران که خبرنگار صدا و سیمای خودمان است. او با همکارانش می آید و از زنجیرها، از قفل ها، زخم ها… فیلم می گیرند.

بعد از فیلمبرداری تلاش می کنند قفل ها و زنجیرها را باز کنند که مشکل است. یکی از حلقه های دستم در نمی آید. یک قیچی بزرگ آهن بُری می آورند و می بُرند و آزاد می شوم؛ حالا احساس سبکی می کنم. مثل همان حشره های بال سفید که از سیاه چال بالا می رفتند.

 

اشاره: جلال شرفی دبیر دوم سفارت ایران در بغداد، در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۵ توسط عوامل تروریستی در بغداد ربوده شد و در فروردین سال ۱۳۸۶ موفق به فرار و رساندن خود به سفارت ایران گردید.
منبع: سیاه چال مِستر {خاطرات ربوده شدن جلال شرفی دیپلمات ایرانی در بغداد}، نویسنده: محبوبه عزیزی، ناشر: انتشارات سوره مهر، چاپ دوم: ۱۳۹۸، ص ۳۶۰ – ۳۶۳

 

نوشته‌های مشابه

اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
نظر بدهید تا شکوفا شوید.x