
گلسرخی شاعر و نویسنده روشنفکری بود و خیلی به اهل بیت ارادت داشت. در زندان به آنها «مارکسیستهای امام حسینی» میگفتیم. در زندان چند نوع مارکسیست داشتیم. پیرمردی به نام «یولداش زهتاب» از کمونیستهای قدیمی زندان، در اثر جریانی وضع روحیاش بهم ریخته بود. یک روز زمستان با یک پیراهن توی حیاط آمده بود. گفتم: بیا داخل سرما میخوری.
گفت: سرما نمیخورم، چون اگر زیر دوش آب سرد هم بروم جن ها گرمش میکنند.
گفتم: یولداش! این حرف های عامیانه را اگر من بزنم می گویند به بقای روح و معاد معتقد است، ولی شما مادهگرا – ماتریالیست – هستید نباید به روح معتقد باشید.
اخم هایش در هم رفت و گفت: من نه از لحاظ فلسفی بلکه از نظر اقتصادی کمونیست هستم و به خدا و پیامبر باور دارم.
از این تیپ کمونیست ها در زندان زیاد بودند. یکی دیگر صفر قهرمانیان بود که با ۳۲ سال حبس طولانی ترین زندان سیاسی را در تاریخ ایران تحمل کرده بود. او با من و سرحدی زاده رفیق بود. به او گفتم: صفرخان تو که به همه چی معتقد هستی بیا نماز بخوان.
گفت: این پدرسوختهها اگر نماز بخوانم شایعه میکنند بریدهام.
آن وقت ها بزرگترین اتهام به یک فعال سیاسی بریدن و تجدید نظرطلبی بود همه در زندان خود را ابرمرد میدانستند.
اتهام اولیه گلسرخی سنگین نبود و به ۲ – ۳ سال حبس محکوم شده بود، اما به یک باره ماجرای گروگانگیری ولیعهد مطرح و پرونده جدیدی برای او تشکیل شد. وقتی گلسرخی را سر این موضوع به دادگاه بردند من به زندان تبریز منتقل شده بودم و اتفاقات دادگاه را از تلویزیون تماشا کردم.
بعدها شنیدم بعد از آنکه گلسرخی آن حرفها را در دادگاه زد پس از برگشت به اوین، او را کنار دیوار گذاشتند و مأمور ساواک به او و دانشیان گفته بود: قصد داشتید قهرمان شوید؟
گلسرخی در پاسخ گفته بود: به خدا که شدیم.
بعد هم تیربارانشان کردند. این را بگویم دانشیان کمونیست سفت و سختی بود، اما راجع به گلسرخی میان ما و کمونیست ها اختلاف نظر بود. می گفتیم او مسلمان است و در دادگاه اسم امام علی و امام حسین علیهما السلام را آورده است اما آنها به مارکسیست بودن گلسرخی اصرار داشتند.