
محمد باقریان در محله ی ما زندگی می کرد. خیلی او را قبول داشتیم. این آدم از بس خوش قواره و خوش رخ بود، تو محل معروف بود به محمد عروس. وقتی از کوچه رد می شد، می ایستادیم و بازوها، سرکول و سینه ستبر و هیکل ورزشکاری اش را تماشا می کردیم. چشم های درشت، موهای فرفری و طرز راه رفتنش خیلی با وقار و با ابهت بود، با قدم های سنگین، چشم همه را می گرفت.
او همیشه به مسجد و هیئت می رفت و هر وقت مرا می دید، با مهربانی نگاهم می کرد. من نوجوان بودم اما دیدم که محمدآقا در روز پانزده خرداد در میان جمعیت فریاد می زد: خمینی عزیزم بگو تا خون بریزم.
او در پانزده خرداد دستگیر و پانزده سال از عمرش را در زندان بندرعباس بود. بعدها آزاد شد و در راه انقلاب بسیار زحمت کشید. او دوباره به میدان میوه و تره بار برگشت. در دوران بعد از جنگ زندگی سختی را سپری کرد و پس از مدتی زمین گیر شدن در سال ۱۳۷۷ دارفانی را وداع گفت.
ما با او رفت و آمد داشتیم. محمد آقا درباره ی آن روز – قیام خرداد ۱۲۴۲ در تهران – می گفت: از شهربانی و ساواک ریختن و ما رو دست بسته بردن شهربانی، خیلی ها دستگیر شدن، همه آنها بار فروش های میدان بودن و به خاطر آقای خمینی ریخته بودن تو خیابون و به نفع او شعار دادند، اما سردمدار همه ی اینها طیب بود.
چند ساعت بعد از دستگیری ما، طیب حاج رضایی را کت بسته آوردند و تو بند ما انداختن، وقتی ما رو به زندان باغشاه بردند، طیب هم همراهمون بود. من با اون کاری نداشتم. چون همیشه دور و برش یک مشت مثل خودش بودند. خودش هم از بزن بهادرهای تهران بود و طرفدار شاه، رو همین حساب، تا طیب را دیدم، محلش نگذاشتم. دستبند به دستش بود. سلام کرد و گفت: محمد آقا! ما رفیق نامرد نیستیم.
جوابش را ندادم؛ اما می دونستم که ساواک از علاقه طیب به آقای خمینی سوءاستفاده خواهد کرد. آن زمان، طیب با شعبان بی مخ سرشاخ شده بود. هر دو، یکه بزن جنوب شهر بودند و حرفشان خریدار داشت. شعبان ورزشکار بود و طرفدار شاه، طیب میدان دار و بار فروش و دست و دل باز و خیر و یتیم نواز.
در حالی که همیشه شنیده بودیم او طرفدار و فدایی شاه است. اما یهو ورق برگشت و طیب شد ضد شاه! حالا تو دل طیب چه حال و احوال و انقلابی پیدا شده بود، خدا می دونه. سران مملکت جلسه گذاشتند که با طیب زد و بند کنند و وادارش کنند که بگه خمینی به من پول داده تا بار فروش ها رو تیر کنم.
عاقبت دادگاه به حاج اسماعیل رضایی، طیب حاج رضایی، من و حاج علی نوری حکم اعدام داد و به برادران کاردی و شمشاد و بقیه، ده تا پانزده سال زندان دادند. بعد از اعلام حکم، ما را به بند منتقل کردند. یک بار نیمه شب، مأمور شهربانی آمد و زد به در زندان و گفت: محمد باقری، حاج علی نوری، اعلی حضرت با یک درجه تخفیف، عفو ملوکانه به شما داده، زندان شما شد پانزده سال.
اینها را بلند گفتند تا طیب جا بزنه و از ترس اعدام، حرفش رو پس بگیره و بگه آقای خمینی منو برای پانزده خرداد تحریک کرده. طیب توی یک سلول دیگه زندانی بود. تا این حرف رو شنید بلند گفت: این حرف ها رو برا ننه ات بزن! یک بار گفتم، باز هم می گم، من با بچه ی حضرت زهرا سلام الله علیه در نمی افتم.
فردا شب، صدایی از سلول طیب آمد. فهمیدم دارن می برندش برای اعدام. آمدم جلو، وقتی می رفتن طیب زد به میله سلول من و گفت: محمد آقا، اگه یک روز خمینی رو دیدی، سلام منو بهش برسون و بگو خیلی ها شما رو دیدند و خریدند، ما ندیده شما رو خریدیم.
بعداً معلوم شد که تیر بارونشون کردن. طیب، رسم مردانگی رو به جا آورد و عاقبت به خیر شد. هنوز هم حیرون کار طیب هستم.
محمد آقا هر وقت این قصه را برایم می گفت، به پهنای صورت اشک می ریخت و می گفت: هر وقت یاد آن شب می افتم، قلبم می گیره. خیلی طیب رو اذیت کردن تا از شاه طلب بخشش کنه؛ اما خدا اگه بخواد کسی رو بخره، می خره. اسم طیب و حاج اسماعیل رضایی تا قیامت موندگاره.
بعد از پیروزی انقلاب، محمد آقا با جمعی از زندانیان پانزده خرداد خدمت امام خمینی رسیدند و با ایشان عکس یادگاری انداختند. آنجا بود که محمد آقا پیام طیب را به امام گفت. امام هم فرمودند: طیب، حُر دیگری بود.