
ماه رمضان فرا رسید و فرصت ارتباط با مردم، بیش از سایر ماهها فراهم شد. رئیس پلیس از این محبوبیت و پایگاه مردمی سخت ناراحت بود و نمیدانست در قبال ما تبعیدیهای شهر چه کند. بارها کوشید ذات پلید خودش را به ما نشان دهد.
وقتی ماه رمضان شد، خوشبختانه این رئیس پلیس به مرخصی دو هفتهای رفته بود و به جای او یک افسر جوان معقول و فهمیده آمد که از گفت و گویش با ما آثار دوستی و همدلی دیده میشد. نخستین دیدار ما با او در مسجد صورت گرفت. اینکه رئیس پلیس بیاید در مسجد با ما ملاقات کند، امری غیرطبیعی بود.
شبی با دو نفر از برادران تبعیدی در خیابان قدم میزدم، که اتومبیلی در کنار ما ایستاد، یک افسر جوان از آن پیاده شد و خواست تا با من به تنهایی حرف بزند و مطلب محرمانهای را در میان بگذارد. از آن دو برادر جدا شدم و کمی با او قدم زدم.
او به من گفت: تبعیدیهای ایرانشهر در سه شهر توزیع خواهند شد؛ یکی به جیرفت، دیگری به ایذه، و سومی به اقلید اعزام میشوند.
چهارمی هم پیش از آن آزاد شده بود. آن افسر خواست که این خبر فقط در بین تبعیدیهـا بماند. برادران را از موضـوع باخبر کردم. در آن هنگام افسر جوان در شرف رفتن از ایرانشهر بود، چون رئیس پلیس از مرخصی بازگشته بود. دیری نگذشت که به ما اطلاع داده شد باید برای انتقال به تبعیدگاه جدید آماده شویم.
پس از آن، افراد پلیس شبانه آمدند و از آقای رحیمی خواستند برای عزیمت آماده شود. سپس به من گفتند: شـما هـم دو ساعت بعد عزیمت خواهی کرد.
تلاش کردیم آنها را متقاعد کنیم که وقت سفر را تا صبح به تأخیر بیندازند، اما آنها اصرار داشتند که سفر در شب انجام شود. سرّ این امر را هم فهمیدیم. ما وقتی به این شهر آمدیم، بیگانه و ناشناس بودیم؛ اینک داریم شبانه از شهر خارج میشویم، زیرا قدرت حاکمه نگران واکنش اهالی شهر است!
آقای رحیمی مشغول بستن ساک و وسایلش بود و افراد پلیس از او میخواستند عجله کند. وقتی زیاد به آقای رحیمی فشار آوردند، او در برابر پلیسها و رئیسشان از کوره در رفت و سخنرانی پرشور کوتاهی کرد که هنوز کلمات آن در گوشم طنینانداز است.
به آنها گفت: گول این قدرت زوالپذیر را نخورید، چون به زودی حتماً افول خواهد کرد و قدرت اسلام طلوع خواهد نمود.
او به این سخنان حماسی ادامه داد و ما در آن وقت گمان میکردیم اینها شعارهایی بیش نیست. من خودم از این شور و حماسهای که گمان میکردم نابجا است، احساس خجالت کردم. به هر حال، آقای رحیمی را بردند و نوبت من رسید. من به جیرفت باید میرفتم.
به آنها گفتم: من اتومبیل دارم و باید با اتومبیل خودم بروم.
گفتند: این غیرممکن است.
گفتم: بنابراین من از رفتن خودداری میکنم و شما هر کاری میخواهید، بکنید.
رئیس پلیس راهی جز موافقت نداشت.